دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه

خدا قوت حمید جان. ممنونم!کتابی از حمید اسدیان در مورد رذائل بنده. اسماعیل وفا یغمائی

حمید اسدیان  نویسنده و شاعر و ژورنالیست ،از دوستان سابق بنده مجاهد خلق و عضو شورای ملی مقاومت و از یاران و نزدیکان آقای رجوی کتابی مفصل در نقد و اثبات خیانت من نوشته است که خواندنی است. (حمید اسدیان: شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!). این کتاب جلد دوم کتاب( شرافت به”يغما“ رفته) است حتما بخوانید.من سر پاسخ دادن ندارم. چون نه فرصت دارم و نه لازم است چون تمام نوشته ها و مصاحبه های من بخصوص از سال 2012جواب حمید
است.هیچ اشکالی ندارد. زمان در راهست و داوری خواهد رسید و رسیده است. بقیه حرفها باد هواست. ولی میخواهم بگویم ممنونم حمید جان.تصویری که ساخته ای بیشتر مرابه یقین رساند که چه خبرست! و این بمن آرامش میدهد، زیرا همیشه من این ترمز را دارم که نکند جائی اشتباه کرده باشم. ولی این نوشته بمن فهماند اولا رهبر عقیدتی و برادر قاسم زنده اند و دیگر اینکه تو از زیر فشار بودن راحت شدی و با این نوشته خیال من راحت شد که رفیق قدیمی من حالا گردنفراز راهش را میرود و نانش را میخورد با وجدانی آسوده و نیز کاملا انقلاب کرده و کاملا وصل به رهبری است و نیز بعنوان یک مجاهد صدیق تابوتش را بردوش خواهند برد. واقعیت این است که تو چند سال دیر کرد داشته ای باید خیلی زودتر مینوشتی و حق نان و نمک رهبر را بجا میآوردی و خیال خودت را راحت میکردی ولی دیر آمدی وخوش آمدی. و نیز خیال من راحت شد و پس از این رسم و راه من با رهبر سابق چون سابق نخواهد بود. سپاس که مرا از زنجیرها آسوده کردی.
حمیدجان!
من سر جواب ندارم چون یکی از تکنیکهای این دستگاه جهنمی در لجن فرو رفته  که این است که یکی را علم کنند و تا مدتی از رد و بدل کردن نوشته فضا را در دست بگیرند که:
 ببینید دشمنان چه میکنند!
 و باز هم به استحمار دیگران ادامه دهند. چندی قبل یک نفر «قرمساق تقطیر شده» تازه از راه رسیده را  روانه کردند که چیزی نوشت که من اردنگی به پوزه منحوسش آویختم وجوابش رابا چند رباعی دادم الان تو را فرستاده اند عزیز! ولی تو با شرح و بیان بمیدان امده ای و این حق توست و نیز حق رفاقت قدیم در رویاها برجاست . من نمی خواهم  بد بگویم یادر مقابل کتاب تو کتابی بنویسم! فقط:
تعدادی دروغ هم در میان این تحلیل بود که مرا به شک انداخت شاید تو ننوشته باشی،برادر قاسم هم که در پناه رحمت حق است پی ماجرای این ها چیست:
 مثل ماجرای مجسمه روی میز!ماجرای کلکته! ماجرای فواحش درون قصه جام(قصةجام اسماعيل وفا يغمائي.)که تو که قصه نویسی انها را از خیال به عالم واقعیت آورده ای وزنده کرده ای و به رختخواب بنده فرستاده ای که دستت درد نکند در این غربت خودش نعمتی ست برادر! !کتک زدن همسر و برخی دیگر که مرا به رقت آورد تا خشم! براستی چه شده اید؟!. 
حمید جان! من اگر خانم باز بودم دست در دست او از گذرگاهها میگذشتم و به بسترش میشتافتم و پنهان نمیکردم و اگر مزدور بودم  یواشکی از سرویسهای جاسوسی جهانی پول نمیگرفتم تا بسوی جامعه بی طبقه بروم واعلام میکردم مزدورم و دلایلش را مینوشتم و اگر ....بگذرم. 
 من اگر ترسو بودم  ترسو بودن  را به این ترجیح می دادم که اعلام مبارزه مسلحانه بکنم و دهها هزار میلیشیای آواره را به دم گلوله خمینی پلید و تختهای خونین شکنجه بدهم و خود شجاعانه به فرنگ و بعد به دامن کثیفترین دیکتاتورهای منطقه بگریزم و پناه ببرم ونهایتا ازخون دهها هزار نفر بالشت و لحاف درست بکنم و بر تختی بیارامم که استخوانهای تیرباران شدگان در زیر بدنم به من آرامش دهند و ابزار سوداگریم باشند و در سودای کسب قدرت و جامعه بی طبقه به جهانخورانی درود گویم که سالها قبل امیر انتظام مظلوم را با مقاله مار در آستین انقلاب خائن دانستند زیرا گویا با همین جهانداران ارتباط داشت که نداشت.
من اگر ترسو بودم پنهان نمیکردم و مثل رهبر هفتاد ساله ای که حدود چهلسال از عمرش را یا از ترس فراری بوده و یا مخفی   اسم خود را نمی گذاشتم شیر و پلنگ و ببر بل اعلام میکردم میترسم و جای خود را به یکنفر که میفهمید و نمی ترسید میدادم واین همه جنایت و خیانت نمیکردم!
 آخر عزیز کدام شیری را دیده ای که در سوراخ مخفی شود و به دیگران بگوید غرش کنند و به بقیه فحش خواهر و مادر بدهند! و بجای اینکه خودش را نشان بدهد با سمفونی نهم بتهوون به همه سیخ بزند که بنده شیرم و بقیه مزدور!!
با این چنین شیری آناتومی پیروان شیر  منجمله خود توروشن است. از یک شاخه موی شیر زنان و شیر مردانی چون ملکی و نسرین ستوده و صدها تن دیگر غرش صد شیر برمیخیزد و از تمام هیکل کسانی که کارشان فرار و تهمت و توهین است و دروغ و پدر سوختگی سیاسی و عقیدتی ست و به گدائی آزادی یک ملت درب خانه جهانداران را میزنند حتی یک موش سر بر نمی آورد. در این مورد یقین داشته باش.
 در مورد قصه جام!! حمید جان!
 جنده بازی یا جنده نبازی آدمها به خودشان مربوط است و زن مربوطه و نیز پلیس اگر ممنوع باشد! جنده باز را میگیرند جریمه میکنند و اگر نباشد به بقیه مربوط نیست ما در قرن بیست و یکم هستیم و تو نیز مرا میشناسی  ولی :
من جنده بازی و به بستر رفتن با فواحش را به این ترجیح میدهم که یک رابطه معمول عاشقانه ونادرست را با حقه بازی و با دستمال توالت کردن هزاران انسان مبارز و رنجکشیده تبدیل به انقلاب بکنم و به این بهانه و به مدد اعتماد دیگران دستگاهی فکری و نجاست بار بسازم که همان ولایت فقیه تقطیر شده خمینی پلید ست و سه دهه و نیم هزاران نفر را با سلاخی روح و عاطفه در درون این دستگاه ذوب کنم و کسانی را که برای مبارزه آمده اند هرشب و روز وادار کنم تا ریزترین رویاهای جنسی خود را در برابر جمع افشا کنند یا بگویند در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته اند و در بن بست استراتژیک روزها را بگذرانم. 
خود بهتر از من ماجرا را میدانی و در ضمن اگر دنبال جنده باز و خانم باز میگردی گاهی به اطراف نگاهی بینداز جنده باز و خانم باز کم نیست و نیازی نیست از درون قصه جام جنده پیدا کنی و بمن بچسبانی که من بینوا اگر با زنهای خیالی درون قصه خوشم جنده بازان واقعی  دورو بر،حقیقی اش را دارند وزن و بچه ملت را تور میزنند و از احترامات توحیدی و انقلابی هم سخت برخوردار که بکامشان باد!
نوشته وزین تویقین مرا به ماهیت تشکیلات بیشتر کرد.
در باره جنده بازی و سایر مفاسد شخصی بجای توضیح بیشتر تکه ای از سنگ آفتاب اثر اکتاویو پاز شاعر بزرگ مکزیکی را برایت مینویسم شاعری که تو نیز میستائی ولی فقط می ستائی و جرئت نداری او را به درون خود آوری و به او تبدیل شوی و از او یاری بجوئی زیرا میتوان خواند ولی برای بهره بردن باید جرئت داشت چنانکه چندی قبل وقتی من اثری از اونا مونو فیلسوف اسپانیائی را میخواندم که:
من به خدائی که مرا ببخشد نیاز ندارم
جهان یک لفظ است 
و خدا معنای آن
به دنبال معنا می جویم
....وتا شب مست این کلام بودم که تمامی وحدت وجود و .. را در این کلام باز یافتم . و این دو عبارت به تمام کتابهای موسوم به اسمانی میارزد.بروم سر شعر پاز
..............
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهتر نان جاکشی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از نمک وخاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ مستراحهای عمومی شدن
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات بی حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
وزمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،
......
لینک به مجموعه . سنگ آفتاب. اکتاویو پاز

از تو میخواهم کلمه ماشین را به کلمه سازمان تبدیل کنی تا بفهمی پاز چه میگوید و زمان و مکانی که به گه مجرد تبدیل شده کجاست و براستی جنده بازی و زنا کردن از زیستن در سامان و سازمانی که جان انسانها را سوخت حرکت بیحاصلش کرده  و یک جنبش را به زوال کشانده کمتر گناه دارد عزیز

در مورد فاکتهائی که ازآثار من نقل قول کرده ای من همه را تائید میکنم مثلا اینکه: شماها بسیار عقب تر از شاه هستید. زیراامامت عقب تر از سلطنت است
حمید جان!
صریحا به تو میگویم  من سلطنت طلب نیستم چون شاهی درکار نیست. من یک سوسیالیست معتدل  بی ادعاهستم و سرنوشت آینده ایران را مردم ایران و نمایندگان واقعی اش رقم میزنند ونه سیده النسا العالمین!! ولی با مدد تجربه و شناخت میگویم :
سگ درگاه محمد رضاشاه را به افکار و اعتقادات و کارکردهای رهبر سابق خود ترجیح میدهم. محمد رضا شاه صد بار از او آدمتر بود نور به قبرشاه ببارد و درود بر او باد که بسیار آدمتر و سالمتر و صالحتراز :
یک خرده بورژوای  عقده ای مذهبی شهرستانی بزدل پشت هم اندازی بود که در سودای قدرت هیچ مرزی را نمی شناسد و انحطاط اخلاقی را به انحطاط سیاسی پیوند زده است و هیچ شرم و حیائی هم ندارد. جواهری کمیاب !!و بی نظیر که در بنیادهای تفکرش، دستاورد انجمنهای حجتیه و ضد بهائیت یعنی همان خمینی پلید و دستگاه فکری اش است  که در پوست لنین و چگوارا خود را نشان میدهد و کررر و فررر می فرماید . ولی شناخت این واقعیت کار هر بزی نیست که بزها بیشتر به کاه ویونجه شان در آخر ماه یا لبخند حاجیه خاتون در گذرگاهشان میاندیشند تا درک حقیقت، و درک حقیقت خوکچه میطلبد وگاو نر  که تن به جلسات انقلاب درونی ندهد و حتی جنده بازی را به این بساط ترجیح دهد.
 من هیچکدام از اعتقاداتم را پنهان نمی کنم منجمله اینکه: نه تنها رهبر تو بل خدا و پیامبرو کتابش را به زباله دان انداخته ام چه برسد به امام رضا و معصومه دو علوی وعلویه ای که ربطی به تاریخ ما ندارند،  ونیز بزرگترین موفقیت من ترک سازمانی است که تو هم اکنون مجاهد جان بر کف آنی. ایکاش ماهیتش را در سال پنجاه و سه میشناختم و پا بدین خانه ارتجاع نمی نهادم( اینحمید جان! فاکت را هم در جلد دوم کتابت استفاده کن!) و نیز اگر باز هم اعتقاد نوی بیابم خواهم گفت.
من این منجلاب  و نجاست عقیدتی را سی سال بررسی کردم و شناختم.شناخت ردیف کردن اسامی نویسندگان منجمله کافکا نیست بل فهم و ادراک و جرئت برای شناخت و از مفعولیت فکری و شخصیتی در آمدن و پذیرش لعنت و نفرین اوباش است و ابلهان.
 حمید جان!
میدانی چرا شماها این چنین اید و یا دشنام میدهید و افراد را جاسوس و مزدور و اطلاعاتی میدانید و یا در بهترین شکل مثل خود تو این ترهات را به هم میبافید زیرا توان پاسخ ندارید.
مذاهب و آخوندها چرا به فتوای پناه میبرند و با حکم مرتد و محارب و مفسد و... میکشند زیرا مذاهب نمی توانند از پس قبول نقد یا رد نقد برایند پس میکشند.
شما نیز این چنین اید! فعلا نمی توانید مثل ملاها فتوا دهید  و اگر میتوانستید مطمئنا میکردید چون ذات و ماهیت اندیشه عقیدتی شما همان ذات و ماهیت اندیشه خمینی و خامنه ای است و چون نمی توانید حکم صادر میکنید این مزدورست و ان خوکچه این کرگدنست و ان اطلاعاتی در حالیکه اگر توان پاسخگوئی بود و تشکیلات توان نقد و بررسی را داشت نیازی به اینها نبود
شما درمانده اید حمید سخت در مانده و بدشانستر از ملایان زیرا زمان انها دوران و عصر پر شکوه خریت و جهل بود و عصر شما عصر آگاهی است ودر عصر آگاهی با فتوای و توهین و دروغ نمی توان جلو رفت. ایران غرق در آگاهی است و خر لنگ رهبری عقیدتی مدتهاست از کاروان عقب مانده است.حال شما به چاووشی خود هرچه میتوانید ادامه دهید. سقوط خامنه ای و خمینی گپلید سقوط دستگاه فکری و عقیدتی رهبر غایب هم هست و ایران بزرگ و ملت شریفش پس از چهلسال و مقابله با تمامت سیستم مهیب و ریشه دار آخوندی، دستگاه رمالی و مارگیری رهبر عقیدتی را هم که نزدیکترین حامیان اولیه اش را به استفراغ دچار کرده به زباله دان خواهد سپرد خیالت تخت باشد
  .بگذرم  حمید جان!
امیدوارم خوش و خرم وسرحال باشی و هیچ عذاب وجدانی نداشته باشی و امیدوارم این حرفها حرفهای خودت باشد و به آنها معتقد باشی.باز هم بنویس و مرا بیشتر به یقین برسان زیرا میدانی به یقین رسیدن کار بسیار سختی است و کمک رفقائی مثل تو و تشکیلاتت بسیار کمک کننده است. پنهان نمیکنم که نوشته های تو بسیار ارزشمندتر از دیگران است زیرا ترا میشناسم و تو نورافکنی هستی که آنچه را تاریک مانده روشن میکنی.
پنهان نمیکنم که مقداری هم کیف کردم که دیدم تمام پته را بقول خودتان روی آب ریخته ولی نهایتا از ناراستی ها برای چاق و چله شدن موضوع استفاده کرده اید بازهم ممنون و برای اطلاع بیشتر نوشته وزین ات را باز تکثیر میکنم.  
در ضمن تیتر مقاله ات اشتباه است در هیچ جای کتب آسمانی ننوشته اند خوکچه ها را به جهنم میبرند! چرا به خوک بیچاره توهین کرده ای و او را با اهریمنی مثل من مقایسه کرده ای.
از تو تقاضا میکنم به دلیل این توهین از خوکها عذر خواهی کن و برای من تالی تلو دیگری بیاب . در ضمن واقعا من خود را از هیچ حیوانی برتر نمیدانم وبا همه احساس برادری دارم امیدوارم باور کنی.وبه جهنم مورد نظر تو آدمهائی مثل مرا میبرند نه خوکچه ها را خدای تو و خدای رهبرت خدای انسانسوز است و نه خوکچه سوزو در کتاب مهوع و شرم آورش به عیان بر آدمسوزی انسانها صحه نهاده است  و نیز اضافه کنم در تشکیلاتی که در جلسه رسمی شورا که خود من حضور داشتم به چشم و چراغ شعر ایران احمد شاملو پاسدار بگویند و در سال 2006در حضور اعضای شورا و منجمله آقای روحانی به مرضیه نازنین چشم وچراغ هنر ایران در سن هشتاد و چند سالگی، توسط جانوری انسان شکل بتوپند« نوبرش را آوردی زنک آشغال» تکلیف بنده روشن است و خوکچه نشان لژیون دونور، وشما به محتوای عطر اگین خود بیندیشید نه خوکچه بودن من که در این دستگاه هیچ کس مگر بفرمان بت اعظم بیمار سراسر عقده و نفرت و دشمن بزرگ عشق و انسانیت،جرثومه ای که همتای خمینی است و اگر خمینی در داخل ایران نسلی را به قتلگاه برد او کار ناتمام او را تمام کرد و نسلی بازمانده را به تعفن و پوسیدگی کشاند، نه ارزش دارد و نه اعتبار منجمله خود تو در این دستگاه پشیزی ارزش نداری... ولی برگردیم به جهنم و با همه اینها:
 مطمئن باش  من بر لبه جهنم پس از آنکه سه تف به ریش خمینی ورهبر تو و خدای آن دو و مکتب و مرام آن دو انداختم با فریاد «درود بر آزادی و زنده باد حقیقت و مرگ بر ارتجاع» شادمانه وسرخوشانه باسر در جهنم مورد نظر تو شیرجه خواهم رفت وشکست خدای قرمساق آن دو را از یک موجود عاصی خاکی و ناتوان که خودم باشم اعلام خواهم کرد و حاشا و دورا که من بهشت چنین جانوری را که چبهه راستش خمینی و جبهه چپش رهبر عقیدتی است بپذیرم..
 راستی در جدال یک انسان با آن جانور بی نهایتی که خدای توست و دم و دستگاه وابسته به او، جهنم نشان چیست مگر شکست او ،و شکوه تراژدی و پیروزی انسان در همین نقطه خود را نشان میدهد که تومتاسفانه  مطلقا ،مطلقا نمی فهمی زیرا فعل پذیری  سیاسی و فکری علیرغم تمام کافکاها و کاموها و هدایت گوئیهای تو  که هیچ شباهتی به تو ندارند برترین مشخصه توست،سالها قبل کمال رفعت صفائی را کرگدن خواندی و حال مرا خوکچه میخوانی و فراموش نکن در حیاط میرزائی در سال 63 آنگاه که رفیقانه قدم میزدیم با سیگاری بر لب میگفتی من در چهلسالگی به دنبال نویسندگی خواهم رفت و تشکیلات را وا مینهم و سپاس خدا را که نرفتی و انقلابی و مجاهد باقی ماندی تا خوکچه بودن مرا اعلام فرمائی  .
از باقی نکات بگذرم که من اهل افشاگری شخصی نیستم  ونیزبگذرم که خدای من خدای دیگریست که مرا شهامت شناخت داد و در کنار منست و تمام جهان وحتی در کنار تن فروشان مظلومی که بازیچه روزگارند ولی نه در کنار سالوسان  و فرصت طلبان و بزدلانی که اگر شرف داشتند و شجاع بودند، تهمت نمیزدند و دروغ نمی گفتند وبرای دستیابی به قدرت به هر ننگ و فضیحتی دامن نمی آلودند ...............و  سخن پایان اینکه پس از ورود به جهنم شما را به بهشتتان وا خواهم نهاد تا هم شیر و عسل بخورید و هم با حوران خوش باشید و نیز جلسات انقلاب درونی را تا ابد با مشتی گاو وگوساله ادامه دهید. باقی بقایت  و جانم فدایت .خوش باشی حمید و طول عمر و سلامت و شادی ات را شخصا آرزو میکنم.
رفیق سابقت و خوکچه فعلی
اسماعیل وفا یغمائی
تذکر.
کامنتهای توهین آمیز بر علیه حمید اسدیان منتشر نخواهد شد. میتوانید علیه خود من نقد کنید و بنویسید
اسماعیل وفا یغمائی

لینک به ماخذ
حمید اسدیان: شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!
https://www.hambastegimeli.com/%D8%AF%D9%8A%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D9%87%D8%A7/73187-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AE%D9%88%DA%A9%DA%86%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D9%81%D8%AA

در زندگی حرفهایی هست که سر به ابتذال گفتن فرود نمی‌آورند


سایت همبستگی- مقالات

حمید اسدیان:

شمه ای از خروار-

درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!

خائنان، مطرودان،
 درهم شکسته و،
          حقیر.
با تاول زخم نهفتة یهودا در روح،
و غربیلهای برای آن کس که دشنة خونچکان را
با آستین سفیدش پاک میکند،
گونه های سرخ از غازة بی شرمی را میآرایند.

ورودی:
در ایام صباوت، یعنی زمانی که تازه سر از تخم در آورده و در فضای روشنفکری دهه ۱۳۴۰ نفس می کشیدم، برای اولین بار رمان کوتاه کافکا به نام «مسخ» را خواندم. تا مدتها گیج و مبهوت بودم که چرا و چگونه می شود یک آدم تبدیل به عنکبوت یا سوسک شود. این «بهت» تنها ناشی از قدرت شگفت انگیز کافکا در نوشتن نبود. خود مقوله «مسخ» برایم تازه و بدیع بود. از آن پس هم، که یادم نیست چند بار بوده است، هر بار که این رمان کوچک را خوانده ام برایم تفکر برانگیز بوده و با انبوهی سؤال مواجه شده ام.

در ادامه، نمایشنامه ای از «اوژن یونسکو»، نمایشنامه نویس رومانی الاصل که از بزرگان تئاتر پوچی است، خواندم به نام «کرگدن». نمایشامه عجیبی است. این بار نه یک نفر که اهالی شهری یک به یک تبدیل به کرگدن می شوند. پوستها سخت می شود و شاخی بر پیشانی ها می روید. برخورد افراد متفاوت است. کرگدن شدگان در ابتدا سعی در پوشاندن مسخ خود دارند. بعد به مسخ شدن خود عادت می کنند؛ و برخی از تسلیم شدگان به کرگدن، خود براثر مرور زمان، کشف می کنند که کرگدن موجود آن چنان نفرت انگیزی هم نیست! و عده ای هم از زیبایی های کرگدن می گویند! کار به جایی کشیده می شود که تمام اهالی تبدیل به کرگدن شده اند الَا یک نفر. یک نفر به نام برنژه که اتفاقا جلنبرترین فرد شهر هم هست و در شادخواری گوی سبقت از همگان ربوده اما تسلیم نمی شود و انسان می ماند.

آغاز شناخت دیگری از مسخ شدگان:
بعدها در زندان شاه با معنا و انواع دیگری از مسخ شدگی انسان مواجه شدم. تا قبل از زندان این مقوله برایم بیشتر یک مقوله فلسفی بود. ولی در زندان موجوداتی را یافتم که مسخ شده کامل بودند و نوع جدیدی از «تبدیل انسان به حیوان» را نمایندگی می کردند. برادر مسعود در یکی از آموزش هایش به ما سفارش کرد تا کتاب جهانی از خود بیگانه را بخوانیم. کتاب را شادروان دکتر حمید عنایت نوشته بود. استادی فاضل و آگاه که گویا در دانشکده حقوق استاد خود برادر مسعود بوده است. بعد از خواندن کتاب برادر مسعود در ادامه آموزشش آیه «لاتکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم...» (سوره حشر آیه ۵۹) را برایمان تفسیر کرد و به عنوان مثال از مسخ نوع خاصی از انسانها صحبت کرد و آیه «کونو قرده الخاسئین...»(سوره بقره آیه ۶۵) را شرح داد؛ و من، همچنان غرق در هفت توی معنای آیات قرآنی، تازه تازه می فهمیدم که «قضیه» بسیار عمیق تر از یک درک و دریافت فلسفی و روشنفکری است. «نی» مولوی که از اصل خود بریده شده بود را که خوانده ایم. تمام داستان انسان در یگانه شدن با خود و جهان بی انتهای بیرون از خود است. داستان وصل و قطع انسان از ذات انسانی خود است و بعد مسخ شدنی که انواع دارد و شدت و ضعف. براین اساس بعد از تفسیر برادر مسعود بوزینگانی که بر منبرها ورجه ورجه می کنند برای من هیچگاه نه تنها جاذبه نداشتند که اتفاقا آنها را زیانکاران بزرگ می دیدم. (به این موضوع در جای دیگر همین نوشته دوباره خواهم پرداخت)
بررسی فلسفی یا جامعه شناسانه و یا روانشناسانه مقوله از خودبیگانگی و یا مسخ انسان به طور کلی موضوع سخن ما نیست. بلکه در این نوشتار روی مسخ شدگانی متمرکز هستم که به قول میلان کوندرا «از صف خارج می شوند و به سوی نامعلوم می روند»(تعریف کوندرا از خیانت). من اضافه می کنم کسانی که از صف خارج می شوند و در صف نوبت اجازه از یهودای اسخریوطی به جهنم سلام می کنند. این جماعت علی الحساب تا ویزای ورود از یهودا برایشان صادر شود کارشان کاسه لیسی زبونانه برای سبقت از همگنان خود برای لجن مال کردن ارزشهای انسانی و انقلابی است. همین جا اضافه کنم که جانوران نوع اخیر با مسخ شدگان نوع کافکا و یونسکویی بسیار متفاوت هستند.
«گرگور سامسا» مسخ شده در رمان کافکا یک قربانی قابل ترحم است؛ و خودش در فلاکت خودش نقش ندارد. از این نظر ترحم ما را برمی انگیزد و خشم مان، به عنوان خواننده، متوجه شرایط و مناسبات اجتماعی می شود. مناسباتی که یک انسان را له می کند و از «جانشین خدا بر روی زمین» یک عنکبوت منزوی با امحا و احشایی بیرون زده می سازد...درحالی که خائنان نفرت انگیز هستند و حرفها و نوشته هایشان تهوع آور است.
در نخستین مرحله از شناخت خائنان که همان جانوران و مسخ شدگان عالم سیاست و انقلاب هستند سران خیانتکار حزب توده را مجسمه عینی و گویای خیانت شناخته بودم؛ و هر چه که گذشت دریافتم شناختم درست ولی چقدر سطحی بوده است. شنیدم که فدایی قهرمان مسعود احمدزاده گفته است «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» را برای روشن کردن مرز انقلابیون مارکسیست با خیانتکاران توده ای جماعت نوشته است که مثل بختک بر «چپ» ایران کاری به جز ضربه زدن نداشته اند. به گفته شادروان دکتر غلامحسین ساعدی توده ای های خیانت کرده، حیوانی بودند که وقتی نفسشان به هر زمینی می خورد هفت سال علف سبز نمی شد؛ اما آنها در مسیر انحطاط خود تا قبل از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هنوز به مرحله «خیانت» نرسیده بودند. آنها تا آن مقطع اشتباهات فراوانی داشتند. می شد با آنها مخالف یا موافق بود. می شد به آنها مارک وابستگی، یا هر چیز دیگری، زد؛ اما از فردای ۲۸ مرداد تعریف آنها در یک کلمه شد «خائن»؛ و این، دو کیفیت کاملا متفاوت است. این خیانت بزرگ ملی مبنای خیانت های بعدی آنها در سالهای بعد شد. به تأیید «انقلاب سفید» شاه پرداختند، و به عنوان یک مانع جدی در برابر جنبش مسلحانه علیه شاه موضع گیری و کارشکنی کردند، و بزرگترین و فدارکارترین سازمان چپ ایران را شقه کردند، بعد هم در زمان خمینی با علم کردن دعوای «ارتجاع و لیبرال» به جاسوسی برای خمینی پرداختند؛ و به اعضا و هوادارانشان دستور دادند که به مثابه یک کادر اطلاعاتی خمینی خانه های مجاهدین و بقیه گروههای مبارز را لو بدهند. آخر سر هم خود قربانی جلاد شدند و سر از تلویزیون آخوندی در آوردند؛ و این مسیر گریزناپذیر انحطاط محصول همان خیانت شان به مصدق و مردم ایران بود. خیانتی که هیچگاه لکه ننگ را از پیشانی سیاه شان پاک نکرد. همین قضاوت را می توان در مورد کاشانی کرد. همه می دانند که کاشانی فردی مرتجع و بسیار خودخواه و مقام پرست بود؛ اما همین فرد مرتجع تا قبل از ۲۸ مرداد یک مرتجع بود و بعد از این که با سرلشکر زاهدی به ویرانه خانه مصدق رفت تبدیل به یک خائن شد؛ یعنی در یک دادگاه فرضی اولین سؤال از او این نیست که چرا افکار ارتجاعی داشته است یا مقام پرست بوده و یا هزار و یک درد و مرض دیگر داشته است. اولین سؤال این است که چرا به مصدق خیانت کرد و تقاضای اعدام او را از شاه کرد؟ بعد از این سؤال است که تازه راه باز می شود تا افکار و خصلتهای او را نقد کنیم.

دو مثال دیگر:
در سالهای ۵۰ به بعد در زندان با خائنان رنگارگی روبه رو شدیم که هرکدامشان درک ما را از این مقوله عمیق تر کردند. به عنوان مثال می توانیم از یک به اصطلاح «چپ انقلابی» به نام سیروس نهاوندی نام ببریم که آن روزها یک مسأله فکری برای همه مان بود. نهاوندی از اعضای کنفدراسیون دانشجویان خارج کشور و عضو فعال و بالای «سازمان رهایی بخش خلق های ایران» بود. همراه با برخی از همفکرانش مثل پرویز واعظ زاده به چین رفته و دوره دیده بود. بعد هم به اتفاق برخی از دوستانش مانند اکبر ایزدپناه و محمود جلایر و کوروش یکتایی به ایران می آیند و سازمان «رهایی بخش خلق های ایران» را بنیان می گذارند. در سال ۱۳۴۸ بانک ایران و انگلیس را مصادره می کنند و در یک عملیات دیگر اقدام به گروگانگیری سفیر آمریکا می کنند که البته موفق نبود. تا اینجای قضیه می توان با سیروس نهاوندی و همفکرانش وارد بحث سیاسی و استراتژیک شد. می توان آنها را نقد کرد و هر عیب و ایرادی هم به آنها گرفت؛ اما همین سیروس نهاوندی در یک نقطه به خیانت کشیده می شود. پرویز ثابتی (مدیر امنیت داخلی ساواک) که برای همه مبارزان و مجاهدان آن سالها شناخته شده و به مقام امنیتی معروف است در کتابی که دستپخت مشترک ساواک و اطلاعات آخوندی است (صفحه ۲۶۷) مطالبی می نویسد، که البته درست و غلط بودن آن در جزئیات را نمی دانم و بر عهده خود اوست؛ اما می نویسد: «با سیروس نهاوندی صحبت کردیم گفت که من باید به یک کیفیتی آزاد بشوم که بتوانم به نفع شما همکاری کنم و چون همه متوجه شده اند که من زندانی شده ام، باید کاری کرد که وانمود شود مثلا من فرار کرده ام. البته ساده هم که نمی شد از دست مأموران فرار کرد؛ بنابراین خودش خواست که شلاقش بزنیم که آثار آن روی بدنش باقی بماند و آخر سر هم یک تیر به وی بزنیم... بحث شد و طرح را چنین اجرا کردیم که او در بیمارستان ارتش بستری شود و اینها از بیرون با خبر شوند بعد روزی از بیمارستان فرار کند. البته به پایش تیراندازی نکردیم که شک به وجود بیاید و بپرسند با پای تیر خورده فرار کرده و در نتیجه به دستش تیراندازی کردیم. به دستش تیر خورد و رفت و در این فاصله خود کوروش لاشایی که دکتر بود آمد و معالجه اش کرد. ظرف ۲ ـ ۳ هفته ما رفتیم داخل همه شبکه...». رفتن به داخل شبکه که پرویز ثابتی اشاره می کند همان و لو دادن پرویز واعظ زاده و همسرش و تعداد زیادی از رفقای مبارزشان همان. ملاحظه می شود که اینجا دیگر با یک خائن روبه رو هستیم. خائنی که نزدیکترین یارانش را به دم تیغ جلاد می دهد. این تجربه (صرف نظر از جزئیات آن) از این بابت قابل اهمیت است که در سالهای اخیر با خائنانی روبه رو شده ایم که دست برقضا بسیار هم فحش به آخوندها می دهند. بعد در راستای انجام مأموریت شان راه باز می شود حرف اصلی شان را در ضدیت با مجاهدین بزنند.

خائنی که از شکنجه گرش تشکر کرد
مثال بسیار آموزنده دیگر وحید افراخته از جریان اپورتونیستی چپ نما است. او از فرماندهان بالای نظامی جریان اپورتونیستی چپ نما بود. در چندین عملیات بزرگ شرکت کرد و همگان قاطعیت و تبحر نظامی او را ستایش کرده اند. در جریان اپورتونیستی سال ۵۴ از افرادی بود که با تمام وجود به جریان تقی شهرام و بهرام آرام پیوست؛ و این بار به عنوان یک بازوی پرتلاش و فعال نظامی آنها وارد میدان شد. همانطور که می دانیم اپورتونیستها مجید شریف واقفی را خائنانه به سر قراری کشانده و به شهادت رساندند و جسدش را هم سوزاندند. فرمانده تیم عملیات وحید افراخته بود. مجاهد قهرمان مرتضی صمدیه لباف دومین نفری بود که حکم اعدامش صادر شد و وحید افراخته بر روی او سلاح کشید و به سویش تیراندازی کرد. صمدیه لباف به شدت مجروح و بعد توسط ساواک دستگیر شد. سه ماه تمام تحت وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت ولی کلامی از آن چه که نارفیقان خیانت پیشه برسر او آورده بودند به بازجویان نگفت. سه ماه بعد، در مرداد سال ۵۴، وحید افراخته دستگیر شد؛ و در کمتر از یک هفته شکست و به همکاری با ساواک تن داد. دامنه خیانت او به حدی گسترده بود که نوشته اند بیش از ۴۰۰ نفراز اعضا و هواداران سازمان را لو داد. وحید در بازجویی ها شرکت می کرد و به شکنجه گران خط و ربط می داد. (به گفته برخی ها در جریان وحید افراخته برای سه هزار نفر تک نویسی شد) سوژه اول او مجاهد قهرمان صمدیه بود که توسط شکنجه گران زنجیر به دست و پایش بسته بودند و موقع حرکت صدای جرینگ جرینگ زنجیرهایش در راهروهای کمیته ضدخرابکاری شاه می پیچید. وحید در نامه به یک سرشکنجه گر درباره صمدیه نوشته است:‌ «جناب آقای دکتر منوچهری سلام، با صمدیه لباف به اندازه لازم و کافی بحث کردم هیچ دلیل و منطقی برای رد عقاید من و اثبات اعمال گذشته نداشت و حتی خودش هم نسبت به گروه بدبین و نسبت به مبارزه مسلحانه کاملاً مردد بود. ولی به علت غرور و تعصب مذهبی، حاضر به پذیرش حقیقت نبود به او گفتم آن قسمت از فساد و گمراهی گروه را که قبول داری باید در دادگاه مطرح سازی ولی او با این بهانه که»: این عمل به نفع رژیم تمام می شود و من نمی خواهم قدم خطایی بردارم و... « می خواست شانه خالی کند و... به هرحال با این تعصب زیادی که نشان می دهد حتی به نظر من اطلاعات خود را نیز اگر توانسته باشد به تمامی نداده است».

دو اسیر اکنون رو در روی هم، در آخرین آزمایش زندگی خود، قرار داشتند. یکی مجاهدی استوار که حتی علیه ترورکنندگان خود در زیر شکنجه های سبعانه کلامی نگفت و دیگری که به خیال خود پوسته ایدئولوژی خرده بورژوازی مجاهدین را شکسته بود و به مارکسیسم رسیده بود. ما در اینجا درباره صمدیه سخنی نمی گوییم. او دلاوری بود که آزمایش انقلابیگری خود را به خوبی پس داد و برای همیشه جاودانه شد؛ اما به قول آن شاعره ژاپنی کسی که فراموش می کند سزاوار زندگی نیست. ذیلا وصیتنامه وحید افراخته را بخوانیم تا بیشتر روشن شود عمق فاجعه چیست؟ او در سحرگاه ۴ بهمن ۵۴ وقتی با تعداد دیگری از قربانیانی که خودش به ساواک تحویل داده بود در مقابل اعدام قرار می‌گیرد وصیتنامه ای نوشته است که به واقع مو بر تن هرخواننده شرافتمندی سیخ می کند. او نوشته است:
۱) از این که امکان دارد در مقابل اعمال ننگینی که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پیشگاه خدا و در پیشگاه اعلیحضرت، ملت ایران و خانواده ام. خدا را شاهد می گیرم که قصدم خدمت بود ولی اکنون فهمیده ام که به راه خیانت کشیده شدم و امیدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.
 ۲) از مقامات امنیتی کمیته به علت محبت ها و راهنمایی هایی که به من فرمودند نهایت سپاسگذاری را دارم، زیرا موجب شد پی به اشتباهاتم ببرم و بتوانم ذره ای از دین خودم را به مملکتم ادا کنم و می دانم اگر نتوانند اقدامی در مورد تخفیف مجازات من به عمل آورند ناشی از بدی آنها نیست، بلکه اعمال گذشته من باعث شده است چنین مجازات شوم.
۳) باز هم استدعا دارم اگر امکان دارد به من فرصت داده شود تا به جبران گذشته بپردازم، مخصوصاً در مورد اطلاعاتی که دارم احتیاچ به مدتی وقت است تا به تکمیل آن بپردازم، زیرا مجدداً شروع به نوشتن بازجویی کلی کرده و مطالب جدیدی به خاطرم رسیده است.
۴) آرزو دادم هیچ فرد دیگری به مسیری که من رفتم کشیده نشود و هر ایرانی با اقدامات مفید و سازنده خود در ساختن ایران نوین و ایرانی سعادتمندتر کوشش کند و با پیروی از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر فرد مفیدی برای خود و کشورش باشد. همچنین آرزو دارم هر کسی در کنار زندگی عادی خود در صورت امکان به دستگاه امنیتی کشور در مبارزه مقدس شان با خرابکاری و تروریسم همکاری کند و مانع از این شود که داستان غم انگیز زندگی من برای یک جوان ایرانی دیگر تکرار شود.
۵) با این آرزو که تا لحظه ای که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و با دستگاه امنیتی در زمینه اطلاعات و زمینه های دیگر اقدامات ضد خرابکاری همکاری کنم و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم.
۶) آرزو دارم یکی از مقامات کمیته را که مرا می شناسد ببینم و مطالبی را عرض کنم. امضا
 ۷) دیگر وصیتی ندارم».


چهره مسخ شده یک انقلابی سابق را به عیان می شود دید که چگونه پس از مسخ تمام عیار حالا به مداح «مقامات امنیتی کمیته (ضد خرابکاری شاه)» تبدیل شده و از «محبت ها و راهنمایی هایی» آنها سپاسگزاری می کند و داد سخن» از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر» می دهد. یاد کرگدن شده های یونسکو نمی افتید که در وصف زیبایی کرگدن سخن می گفتند؟ غیر قابل باور است اما با هزار دریغ باید واقعیت را پذیرفت. اخوان ثالث در رثای جهان پهلوان تختی در شعر «خوان هشتم» آنگاه که به تمثیل خیانت شغاد، برادر خیانتکار رستم که او را به چاه انداخت به رستم اشاره می کند می گوید: «هوم، نبایستی بیندیشم/ بس که زشت و نفرت انگیز ست این تصویر» آری تصویر خیانتکاران بسیار زشت و نفرت انگیز است؛ اما اتفاقا بایستی به آن اندیشید.
تأسفبارتر این که ادامه دهندگان همان طریقت خائنانه به عوض این که بر کسی که هنگام مرگ از شکنجه گرانش تشکر می کند برچسب خیانت بزنند به توجیه خیانت می پردازند و می نویسند:‌ «شکسته شدن وحید افراخته در زیر شکنجه را نباید توجیه کرد و نمی توان و نباید هم به حساب تصمیم آگاهانه و آزادانه او گذاشت، فشار زندان، شکنجه و به ویژه ترس از دست دادن جان، با تصمیم آزادانه در تضاد است. آن چه او در زندان مرتکب شد، ناشی از جنایتی است که رژیم شاه علیه زندانیان به کار می برده است که به هر حال ضعف او (توجه کنید: ضعف و نه خیانت!) و جریان مبارزه را نشان می دهد. دشمن شخصیت سیاسی او را خرد کرد و آنچه خود می خواست از زبان او بیان کرد. مبارزان سیاسی و تشکیلاتی در واقع اندام های سازمان شان هستند و شخصیت سیاسی شان تداوم آن است. شخصیت سیاسی بسیاری از آن افراد تا سالها پس از مرگ شان چه بد و چه خوب همچنان در یادهاست. یک مسأله را بایستی در نظر داشت این است که هیچ مسئول تشکیلاتی و سازمانی نیست که بر او انتقادی وارد نباشد (عجبا از این کشف محیرالعقول!). از سوی دیگر شدت شکنجه و فشار ساواک با میزان مسئولیت و داشتن اطلاعات فرد رابطه مستقیم دارد. بایستی یادآوری کرد که مقاومت در برابر پلیس رژیم و شکنجه در زندان یک اصل است، اما فردی نیست بلکه مبارزه ای است طبقاتی و از همه مهمتر اعمال و کرداری که فرد در آخرین روزها و لحظات زندگی اش از خود نشان می دهد، مشخص کننده دست آوردهای مبارزاتی او در گذشته نیست. زندگی وحید افراخته ۲۵ ساله، تراژدی زندگی یک مبارز است که گاه رخ می دهد».

اکنون سالها از آن خیانت بزرگ که هست و نیست یک سازمان انقلابی متشکل را برباد داد می گذرد. تجربه دردناک حاکمیت خمینی را هم به چشم دیده ایم؛ بنابراین سؤال می کنیم آیا واقعا زندگی وحید افراخته «تراژدی زندگی یک مبارز است که گاه رخ می دهد»؟ و آیا او تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست شده بود؟ ای دریغ که چنین فکر کنیم. تا آنجا که به مجاهدین مربوط می شود هیچگاه با هیچکس برسر اعتقادات قدیم و جدیدشان حرفی نداشته اند. همیشه هم اعلام کرده اند که مسأله ایدئولوژی امری است انتخابی و هرکس می تواند انتخاب خود را داشته باشد؛ و فراموش نکنیم کسی را که در بحبوحه جانسوزترین خیانت ها و در شرایطی که سگ صاحبش را نمی شناخت به تنهایی، و به معنای واقعی به تنهایی، در میان انبوه اتهامات و سیل تهمت ها فریاد برداشت که این جریان خائنانه یک جریان اپورتونیستی است و ربطی به مارکسیسم ندارد. پس بهتر است اول از همه سردمداران جریان اپورتونیستی را با صفت «خائن» مشخص کنیم. آنها در وهله اول به خودشان و بعد به مجاهدین خیانت کردند، آنها به جنبش مسلحانه خیانت کردند و منسجم ترین سازمان انقلابی آن زمان را از هم پاشانیدند؛ و راه را برای ورود هژمونی خمینی باز کردند. بعد برای توجیه خارج شدن خود از صف دست به یک ضد حمله ناجوانمردانه می زنند. اسمش را هم می گذارند تغییر ایدئولوژی یا دیدگاه و نظرگاه. این قبیل خائنان بدترین نوع خائنان هستند.

خائنان در شبهای غثیان میمیرند
و هیچ پاشویهای درمان حسرتشان
در رهایی از بختک خیانت
نخواهد بود.

یک نمونه متفاوت:
ما از سال ۱۳۵۰ به بعد با کسانی مواجه بوده ایم که به هردلیل در زیر شکنجه جلادان ضعف نشان داده اند؛ اما هرگز صفت خیانت زیبنده آنان نبوده و نیست. کما این که بعدها همین افراد توانسته اند خود را بیابند و در برخوردهای بعدی جبران مافات کرده و حتی قهرمانانه مقاومت کرده و حتی برخی از آنان به شهادت هم رسیده اند. این قبیل افراد بلافاصله تا فرصتی یافته اند صادقانه از خود انتقاد کرده اند و با صراحت ننگ یک ضعف را از خود زدوده اند.
مثالها فراوان است اما به ذکر یک نمونه کفایت می کنم. نام جعفر کوش آبادی را شنیده اید؟ شاعری ساده و مردمی بود که به علت صمیمت خود شاعر، شعرهایش به دل می نشست. منظومه معروف «برخیز کوچک خان» یکی از سروده های او است. ساواک او را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کرد. کوش آبادی به دلایلی که برمن مشخص نیست ضعف نشان داد و به تلویزیون ندامت شاه آمد؛ اما بلافاصله متوجه خیانت خود شد و به انتقاد از خود پرداخت. شگفت آن که نه تنها از طرف مردم و روشنفکران بخشوده شد بلکه بر اعتبارش افزود. او شعری دارد به نام «من چه بودم، چه شدم» که نقل قسمتی از آن نشانه صداقت کامل شاعر است.

من چه بودم؟ چه شدم؟
شرم بادم که اگر چند به زور
یا خود از ترس که اندرز زبونی می داد
همزبان گشتم من با دشمن
و سخن گفتم آن گونه که دلخواهش بود
یاوه هایی ناساز
در پشیمانی و پوزش خواهی مانده ام امروز که می بینیدم
از رفیقان محروم
شرمگین از همسر
خجل از «کاوه» که دارد پدری همچون من
و... شما ای مردم
که به حق از من بیزاری می جویید.
آه... ای مردم
به شما وامی سنگین دارم
بتراشیدم با تیشه خشم
بر سرم پتک بکوبید گران
تا دگر باره به سامان گردم
تا تلغزم دیگر در ورطه هول
تا نبازم دل در روز نبرد.

خیانت در زمانه خمینی
این را باید پذیرفت که تا جنبش هست خیانت هم هست؛ یعنی نباید خوش خیالانه بپنداریم که خیانت منحصر به زمان گذشته است؛ و بی توقعی مان شود که چرا فلانی خیانت کرد. اتفاقا هرچه که جنبش به پیش می رود مراحل پیچیده تری آغاز می شود؛ بنابراین «از صف خارج نشدن» از جهتی دشوارتر و از جهتی ظریف تر می شود. مرزبندی ها تیزتر و قاطع تر می شود و این وظیفه انقلابیون است که با هوشیاری تمام این مرزها را حفظ کنند. مهم تر این که بدانیم خیانت تنها بریدن و ضعف نشان دادن زیر شلاق و شکنجه نیست. پرویز نیکخواه یکی از این قبیل خائنان شناخته شده زمان شاه است. او در زیر شکنجه یا تحت فشار ساواک به خیانت کشیده نشد. گروهی داشتند که دستگیر شدند. او در زندان داشت حبسش را می کشید. ولی ناگهان خواب نما شد که درک و دریافت جدیدی از «انقلاب سفید شاه» یافته است. بعد به همکاری صمیمانه با ساواک پرداخت و در خط دادن به ساواک نقش ایفا کرد. شادروان غلامحسین ساعدی در نواری که هم اکنون در یوتوب می توانید بیابیدش توضیح می دهد که در زمان شاه بعد از شکنجه های بسیار وقتی او را برای مصاحبه تلویزیونی می برند مدیریت برنامه اعم از سؤال و جواب به عهده پرویز نیکخواه بوده است. آیا این قبیل کارها درک و دریافت از انقلاب سفید شاه است؟ و آیا اشتراکی بین اقرار صریح وحید افراخته با پرویز نیکخواه نمی بینید؟ درنگی داشته باشید تا در ادامه همین نوشته به نوع دیگری از این قبیل «درک و دریافت» ها که یاوه هایی به جز توجیهاتی برای خیانت نیستند برسیم.
در زمانه خمینی مقوله خیانت ابعاد پیچیده و جدیدی پیدا کرد. خیانت همانقدر پیچیده شد که خود پدیده خمینی و ارتجاع مذهبی پیچیده بود. خمینی از همان روز اول می دانست با کی طرف است و در علن و خفا می گفت که دشمن اش نه در غرب است و نه در شرق که در همین جا (تهران) است. مجاهدین هم خوب می دانستند که هر حرف و عملی به غیر از این که خمینی و ارتجاع را هدف قرار دهد یاوه ای بیش نیست. در واقع دو طرف جنگ کاملا مشخص بودند. مرزبندی انقلاب و ضدانقلاب، و جنبش و ضد جنبش هم از همین نقطه عبور می کرد. خیانت و خدمت هم از مرزبندی خمینی و مجاهدین مفهوم پیدا می کرد. انبوه مصاحبه های تلویزیونی که اعم از مقامات سیاسی و اداری تا حتی مراجع تقلید و زندانیان ریز و درشت سیاسی انجام دادند هم در این راستا بود. ولی ای کاش پروسه خائن سازی خمینی و دستگاه جهنمی اش در همین حد متوقف می شد. واقعیت این است که دستگاههای اطلاعاتی خمینی، که شکر خدا یکی دو تا هم نیستند!، هریک به نحوی وارد شدند و متناسب با شرایط و امکانات دست به تولید «توله خائن های رنگارنگ» زدند. آنها پیچیده تر از آن بودند، یا در طول سالیان تجربه پیچیده تر شدند، که فقط به یک مصاحبه تلویزیونی قناعت کنند. آنها به خوبی دریافته بودند که مصاحبه تلویزیونی خائنان آنها را می سوزاند و مطرود جامعه و مبارزان و مجاهدان می کند؛ بنابراین به نوع جدیدی از خائنان نیاز داشتند تا با سیاه بازی خود را در صف «اپوزیسیون» جا بزنند ولی در عمل آن کار دیگر را بکنند. لازمه پا گرفتن این دسته از خائنان این است که در وهله اول مقداری فحش و بد و بیراه به رژیم بدهند تا راه باز کنند حرفهای اصلی شان بزنند. به ویژه در خارج کشور این ضرورت ضریب بیشتری می خورد. به همین دلیل خط وزارتی معروف به ۸۰ ـ ۲۰ شکل گرفت. جا دارد به نوشته بهروز جاوید تهرانی در این باره استناد کنم که نوشت: یکبار سربازجوی وزارت اطلاعات «علوی»(نام اصلی علوی رضا سراج است که اخیرا، بعد از قیام دی ماه ۹۶، به عنوان کارشناس امور سیاسی از تلویزیون رژیم سر در آورده است) که من را برای بازجویی به اتاق مخصوص برده بود بعد از قریب نیم ساعت سخن گفتن از فرصتهای از دست رفته زندگی من و دلسوزیهای پدرانه! برای جوانی تباه شده من انگار فکر تازه‌ای به ذهنش رسیده گفت:
علوی: بهروز می‌خوای بری خارج از کشور؟
من: (چون نزدیک آزادیم بود خیلی مشکوک گفتم) من پاسپورت ندارم جناب علوی. بدون پاسپورت تا شمال هم نمی‌رم.
علوی: (با عجله) پاسپورتم بهت می‌دیم.
من: (چون فکر کردم می‌خواد از شر من تو ایران خلاص بشه گفتم) من پول ندارم که بخوام برم خارج.
علوی: پولم بهت می‌دیم.
من: (کنجکاوانه پرسیدم) چکار باید بکنم؟
علوی: هیچی. همین کاری که این ۱۵ سال تو ایران کردی. مبارزت رو بکن. (بعد از چند ثانیه سکوت هر دونفر، ادامه داد) کنارش دوتا فحشم به سازمان بده»


آیا به اندازه کافی روشن است؟ وزارت اطلاعات به کسی نیازمند است که خط او را پیش ببرد. برای وزارت نه عنوان مهم است و نه شکل و شمایل و نه سوابق فکری و عقیدتی. وزارت اطلاعات فقط یک چیز می خواهد و شرط «قبول شدگی توبه» هرکس را همان گذاشته است که بازجو علوی به بهروز جاوید تهرانی گفته است. «کنارش دو فحش به سازمان بده»
پس به خائنانی که در این زمانه درس کولی گری را هم بسیار خوب آموخته اند مطلقا کسی نمی تواند بگوید بالای چشمشان ابرو است. با هزار مارک و توپ و تشر به میدان می آیند و حتی به شما درس مبارزه و «ضد ارتجاع» بودن هم می دهند. برای این که جلو هرگونه شائبه ای را بگیریم اجازه دهید اول برخی از حرفهای یکی از همین جانوران را مرور کنیم و بعد ببینیم شایسته چه مدارجی و مدالهایی هستند.

لطفا با دقت تمام جملاتی را که در زیر می آورم بخوانید. تا راه باز شود حرفهای دیگرم را بزنم

ـ سلام بر جهنم گور پدر بهشت
ـ پس از چهل و پنج سال از مبارزه علیه رژیم محمد رضا شاه پشیمانم.
ـ اگر انتخاب بین رضا شاه دوم باشد، ولیعهد سابق باشد من حتما رضا شاه دوم را انتخاب می کنم و هیچ تعارفی ندارم
ـ تأکید می کنم محمد رضاشاه و فرح پهلوی بسا مترقی تر از اپوزیسیون اقای رجوی و بانو هستند و بودند.

نه این که فکر شود این حرفها را از یک نویسنده «لس آنجلسی» در آورده ام. شما می توانید به سایت دریچه زرد مراجعه کنید و مصاحبه های اسماعیل یغمایی با همنشین های خودش را بخوانید و ببینید فضاحت به کجا کشیده شده است. برای اطمینان خاطر خوانندگان بخشهای دیگری از حرفهایش را نقل می کنم:
یغمایی با همان احساس مسئولیت نوع وحید افراخته می نویسد:
«ممکن است این حضراتی که من نقد می کنم بگویند آقا این اعتقاد ما است. اعتقاد که آزاد است. بالاخره دموکراسی پلورالیسم سکولاریسم بنده صریحاً می گم. می گم شما غلط کردید. شما بقال محله که نیستید. صد هزار سرو بلند بالای این مملکت را بدنبال این چرندیات به کشتارگاه ها روانه کردید و الان کیسه های خون خواهر و مادر و پدر مادر ما رو شونه هاتونه و مشغول معامله و زندگی خودتون هستید. آن هم با کثیف ترین دیکتاتورها»

غافل از این که چهل و اندی سال پیش و قبل از اسماعیل یغمایی وحید افراخته نوشته بود: «آرزو دادم هیچ فرد دیگری به مسیری که من رفتم کشیده نشود و هر ایرانی با اقدامات مفید و سازنده خود در ساختن ایران نوین و ایرانی سعادتمندتر کوشش کند و با پیروی از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر فرد مفیدی برای خود و کشورش باشد». نوشته یغمایی یک جمله از وصیتنامه وحید افراخته کم دارد:‌ «با این آرزو که تا لحظه ای که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و... و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم»

به خاطر می آورید که سینه چاکان وحید افراخته نوشته اند:‌ «معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم شاه غلط است، خودکشی و به کشته دادن بهترین فرزندان مملکت است. پشیمان است که این قدر دیر فهمیده و حالا سعی می کند جلوی این حرکت غلط را بگیرد»
و حالا یغمایی نوشته است: «به عنوان یک زندانی سیاسی سابق محمد رضاشاه پهلوی که در ساواکش شلاق خورد، دندونش شکست و رفت زندان، دو سال زندان بود و پنج شش ماه ملی کشی کرد بدون تعارف درود خود را نثار آخرین شهریار ایران بکنم. درود بر او باد بدون تعارف»

ـ وحید افراخته نوشته بود:‌ «از مقامات امنیتی کمیته به علت محبت ها و راهنمایی هایی که به من فرمودند نهایت سپاسگذاری را دارم» حالا یغمایی می نویسد: «سرهنگ شیخان رئیس ساواک مشهد پس از آزادی گروه ما را خواست (که همه شان را خمینی کشت بجز یکی اش را) گفت ببینید شما بهترین بچه های مملکت هستید میهن پرستید ولی دارید اشتباه می کنید. این حرف رئیس ساواک شاه بود».

احساس نمی کنید که مسخ این یکی بسا بیشتر و عمیق تر است؟ و آیا کسی را دیده اید که این چنین دست خونین شکنجه گران را بشوید؟
زیاد تعجب نکنید! وقتی یک انسان مسخ شود بی دنده و ترمز هم می شود. می نویسد: «روح محمدرضا شاه شاد، یادش گرامی، ای کاش سقوط نکرده بود و ای کاش مانده بود و ایران به این منجلاب کثیف نمی افتاد»؛ و بالا می آورد که:‌ «نه تنها تاج شاه را هزار بار بر تر از عمامه خمینی و حتی آخوندهای مترقی می دانم بلکه من برای تاج دیکتاتوری چون داریوش و کمبوجیه بسا ارزشی بیشتر قائلم تا دستار و عبای تمام پیامبران از آغاز تا پایان». همچنین: «... پس درود بر شاه»؛ و «من دیکتاتوری محمدرضا شاه را بهتر می دانم»

سینه چاک داده جدید قاتل حنیف نژادها و سعید محسن ها و احمدزاده ها و بیژن جزنی ها و صدها و روشنفکر انقلابی دیگر را باید تبرئه کرد و نوشت: «شاه بهترین شاه دیکتاتور پس از سقوط دولت ساسانی بود» و اگر این هم کافی نبود باید او را بالای سر تمام دیکتاتورهای منفور قرار داد و اضافه کرد:‌ «کارنامه دیکتاتوری و کشتار و جنایت محمد رضا شاه از اکثریت قریب به اتفاق دیکتاتورهای معاصر او مانند پینوشه، فرانکو، صدام، ایدی امین، چومبه، ملک حسین، سالازار، سرهنگان یونان، چائوشسکو و...بسیار سبک تر است»..

حالا اگر یک نفر بپرسد آقا این وسط تکلیف مصدق چه می شود؟ یغمایی پاسخ آن را هم در آستین دارد:‌ «محمد رضا شاه اشتباهات فراوانی داشت، سرکوب مصدق از زمره بزرگترین اشتباهات او بود»؛ اما بلافاصله برای جلوگیری از هرگونه سوتفاهم باید اضافه کرد:‌ «مصدق نه مقدس بود و نه بی ایراد».
با همه این اوضاع و احوال یغمایی مدعی است که هنوز «سلطنت طلب» نیست. اسم خودش را هم یک جا «حقیقت جو» می گذارد و جای دیگر خودش را «سوسیالیست معتدل» معرفی می کند. ما هم اصلا اصراری نداریم که به او انگ «سلطنت طلب» ی بزنیم.

او محکوم است برای دریافت ویزا از طرف یهودا و ورود به جهنم از تک به تک اعتقادات گذشته توبه کند. آنها را ملوث کند و به بوی تعفن خود بیالاید.

چند نمونه «نفرت انگیز و زشت» ی را که اخوان ثالث اشاره کرده بود مرور می کنیم:
¬ـ نوشته است:‌ «به عنوان یک فرد اگر من نگاه الآنم را داشتم، نگاهی که ۳ ـ ۴ ساله دارم، سال ۶۵ اگر آقای رجوی تصمیم می گرفت به عراق بره من با نگاه کنونی جدا می شدم و به عراق نمی رفتم، به مملکتی که با ایران درحال جنگه بمباشو میریزه رو سر مردم نمی رفتم» به راستی جنگ آن سالها بین عراق و ایران بود؟ این وسط خمینی چکاره بود؟

باید البته خمینی را نادیده گرفت و اصرارهای خائنانه و ضد ملی و ضدانسانی او برادامه جنگ را با دیده اغماض نگریست، و اشک تمساح ریخت که بمبهای عراق بر سر مردم ریخته می شد. در اینجا ما یک احسنت به اطلاعات لعنتی آخوندی بدهکاریم که توانسته صورت مسأله یک جنگ ضد میهنی را، با همه کشتار و ویرانی خانمانسوزی اش، به این صورت به خورد یغمایی بدهد. به این ترتیب ما مجازیم که در ادامه تحلیل بی بدیل خائن تازه به دوران رسیده از زبان وحید افراخته بنویسیم: «از این که امکان دارد در مقابل اعمال ننگینی که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پیشگاه خدا و در پیشگاه اعلیحضرت، ملت ایران و خانواده ام. خدا را شاهد می گیرم که قصدم خدمت بود ولی اکنون فهمیده ام که به راه خیانت کشیده شدم و امیدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.»

همچنین نباید فراموش کرد که «نگاه ۳ ـ ۴ ساله» اخیر یغمایی ما را باز هم به یاد وحید افراخته می اندازد که یکی از اعضای خانواده او در توصیف «عواطف انسانی» ش! نوشته است: آنچه که از گفته های وحید بخاطر دارم این بود که زیر فشار شکنجه و زندان نیست که تغییر عقیده داده بلکه در ۲۰ روزی که در بیمارستان بوده، وقت جمع بندی داشته که هرگزدر بیرون و زندگی مخفی این وقت و آزادی فکری را نداشته، همچنین اطلاعاتی که در زندان از زندانی های دیگر و از خود ساواک به دست آورده به این امر کمک کرده است. برای اولین بار فرصت فکر و جمع بندی پیدا کرده، کاری که در زندگی مخفی پیدا نمی کرده! وگرنه به همین نتایج نمی توانسته برسد.

معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم شاه غلط است، خودکشی و به کشته دادن بهترین فرزندان مملکت است. پشیمان است که اینقدر دیر فهمیده و حالا سعی می کند جلوی این حرکت غلط را بگیرد، با بحث کردن و حرف زدن با زندانیان فعلی (که چقدر برای ما زندانی ها این کار بد بود و حتی ما خواهر و برادرها با وحید همان طور رفتار کردیم که با ساواکی ها) و سمپات هایی که می تواند آنها را به زندان کشانده و بیدارشان کند! پشیمان بود که چرا زودتر به اشتباهش پی نبرد تا بهرام، شهرام و دیگر سران را مانع ادامه این مبارزه واهی شود».

دستاوردهای گهربار یغمایی هم مطلقا «زیر فشار شکنجه و زندان» به ایشان الهام نشده. این درک و دریافتها ویژه تمام خائنان و بریدگانی است که تا وقتی با جنبش بوده اند «آزادی فکر» نداشته اند و بعد از پشت کردن به تمام یاران و همسنگران سابق خود «برای اولین بار فرصت فکر و جمعبندی پیدا کرده اند».
ـ یغمایی آدم بسیار منصفی است. ولی این انصاف را برای «خاندان جلیل سلطنت» می خواهد. خاندانی که توسط مردم ایران بسا و بسا مورد ظلم و تعدی قرار گرفته است. خاندانی که مظلومانه توسط یک مشت مردم نمک نشناس، بعد از آن همه خدمت و چه و چه و چه، با یک تیپای تاریخی به بیرون رانده شدند؛ بنابراین یغمایی به ما که احتمالا از غیر منصفان هستیم سفارش می کند:‌ «مردم در زمان محمدرضا شاه زندگی راحتی داشتند. نقد بکنیم محمدرضا شاه را، رضا شاه را، ولی انصاف داشته باشیم»؛ و در جای دیگر در دفاع از قاتل فرخی یزدی ها و میرزاده عشقی ها و دهها و صدها روشنفکر دیگر می نویسد:‌ «رضا شاه سکان دستش بود؛ اما باید یادمان باشد که رضا شاه هفت تا معلم داشت و شخصیتهایی که از درون انقلاب مشروطیت بیرون آمده بودند و یک عده را به فرنگ فرستادند وآنها زمینه را آماده کرده بودند البته رضا شاه به این موضوع آهنگ بیشتری می دهد و...»

اما، با وجود این همه مزخرفات مشمئز کننده هنوز کافی نیست. یهودا برای اطمینان از مسخ کامل العیار «داوطلب ورود» جدیدش به بسا چیزهای دیگری نیاز دارد. یغمایی مصمم تر از همیشه برای ورود به جهنم کاسه لیسی می کند که:
ـ هزاری بگوییم خمینی دزد انقلاب است. به هر حال این‌ها بورژوازی وابسته به رژیم شاه را کنار زدند و خرده بورژوازی شهری به زعامت آیت‌‌الله خمینی سر کار آمد.

حالا اگر از یغمایی بپرسیم چرا نباید بگویی خمینی دزد انقلاب است؟ جوابی می دهد که شاهد قهقهه علفهایی خواهیم بود که بر سرمان سبز شده «وقتی می گوییم دزد انقلاب ایران خودمان را از زیر تیغ در می بریم» عجبا! تا آنجا که ما یغمایی را دیده و می شناسیم مطلقا اهل «زیر تیغ دادن خود» نبوده و تهمت این ناپرهیزی ها به او مطلقا نمی چسبد.
زیر تیغ دادن، ویژه مجاهدینی است که باید خار بخورند و بار ببرند. آخر سر هم مورد طعنه و تهمت کسانی قرار گیرند که در صف انتظار جهنم لحظه شماری می کنند.
ـ اما این که تنها از «شهریار دادگستر» و «پدر تاجدار» شان تعریف و تمجید کنیم کافی نیست. یک چیزی باید گفت که نقد و امروزی باشد. یغمایی این نکته ظریف تر از مو را خوب دریافته است. بخوانیم: «در مورد ولیعهد سابق ایران آقای رضا پهلوی ایشون چیزهای مثبتش این است تاریخ گذشته ایران را دارد من به صراحت گفتم محمدرضا شاه بهترین دیکتاتور تاریخ معاصر ایران بود. کارهای مثبتی کرد و دیکتاتور هم بود. آقای رضا پهلوی نژاد را... اصلا لکه سیاهی در کارنامه اش نیست» قبلا هم که تضمین داده بود اگر انتخاب خودش باشد حتما «رضا شاه دوم» را انتخاب می کند؛ و ما با این انتخاب معنای دایه دلسوزتر از مادر را هم فهمیدیم. طرف خودش، که حتما هزار بالا و پائین سیاسی چرتکه انداخته، می آید می گوید من «شاه نیستم» بعد یغمایی قسمش می دهد که نه بابا جان تو شاهی و ماهی و این هم که می گویند «میگن ایشون آلترناتیو استعماری است» نباید گوش داد حرف زیاد است. بلکه «باید درنگ کرد»

ضابطه انصاف داشتن را هم که قبلا به ما آموخته بودند.
رسوایی «انصاف» یغمایی چنان بالا می گیرد که مورد اعتراض مراجعه کنندگان به سایت یا شنوندگان حرفهایش می شود. مقر می آید که:‌ «کلی به من پیام دادند که چرا پیام ولیعهد را گذاشتی پیام فرح پهلوی را گذاشتی پیام بنی صدر را گذاشتی گفتم اینها اطلاع رسانی است باید گذاشت» البته بلافاصله ضابطه قبلی را هم یادآوری می کند: «در ضمن منصف باشیم».
اما همه این مزخرفات گرهی از کار یغمایی باز نمی کند. یهودا در این مورد بسیار سخت گیر و جدی است؛ بنابراین باید به اصل قضیه بازگشت:‌ «خمینی در خرداد سال ۶۸ مرد. ببینید... دو میلیون نفر از مردم در تشییع جنازه خمینی شرکت کردند که کمترین رقم بود و فیلمش را هم ما دیدیم، ببینید این نشاندهنده این است که یک اشتباهی رخ داده!» این را می گویند با یک تیر دو هدف زدن. اول این که ثابت می کند خمینی حتی در سال ۶۸ چه پایگاه عظیم توده ای داشته است و دوم این که مجاهدین در شناخت تعادل قوا در ۳۰ خرداد ۶۰ اشتباه کرده اند. با وجود این از نظر یهودا این فقط یک گام است. مفهوم است، ولی کافی نیست. یغمایی باید انگشت خودش را بیشتر از این حرفها در حلقش فرو کند. خودش گفته که «تعارفی ندارد»! بنابراین می نویسد: «بزرگترین خطربه نظر من بی ایدئولوژی بودن است. سازمان مجاهدین مطلقا ایدئولوژی ندارد» به نظر می رسد واژه «تعارف» به اشتباه به کار برده شده. در واقع آن چیزی که یغمایی ندارد «حیا» است و نه «تعارف» بله حالا یواش یواش دارد بدمستی سر شب شروع می شود. چنین موجود فلک زده و حقیری که همه چیز خود را در یک قمار خائنانه از دست داده است باید بنشیند برکرسی یک خبره استراتژیک و ریشی بجنباند که:‌ «به نظرمن سازمان مجاهدین بعداز ضربه موسی درداخل ایران شکست خورد و این شکست را ما سالها نفهمیدیم» دریغ که ادب اجازه نمی دهد از همان تعبیرات و واژه های خود او استفاده کنیم. والا می گفتیم به جای این شکر خوری ها بهتر است برود با همان چیزهایی که گفته، و ما نمی گوییم، سه تارش را بزند؛ اما وقتی کسی شرم را خورده و حیا را بالا آورده باشد با وقاحت تمام به شکرخوری هایش ادامه می دهد: «انقلاب ایدئولوژیک اگرمحتوایی داره بیبینید، اسناد هست، صدها ساعت، شاید چند هزار ساعت فیلمبرداری شده، عوض دشنام دادن و بد و بیراه گفتن و شعار دادن حداقل یک خلاصه ای از این جلسات رو که ما اشاره ای به بعضی هایش داریم بردارن پخش بکنند، رک وپوست کنده بگند آقا ما چی میگیم چرا همه چیز باید پنهان بمونه، گوش فلک کر شد از انقلاب ایدئولوژیک»

شگفتا از این همه کوری و کری مصلحتی بودن. با وجود این همه فیلم از نشست های درونی مجاهدین، با این همه سخنرانی ها که در نشست های درونی مجاهدین منتشر شده باز هم یک نفر پیدا شده و مدعی است «همه چیز پنهان» است. راستی مجاهدین چه ناگفته و پنهانی را دارند که انتشار عمومی نداده اند. تنها یک ذهن بیمار و یک انسان مسخ شده و یک کوتوله سیاسی که در ادامه راه خیانت باری که انتخاب کرده به شدت کم حافظه هم شده چنین دعاوی ابلهانه ای را می کند. از قدیم گفته اند که کر مصلحتی دوا ندارد. برای همین هم وقتی به ارزیابی خواهران و برادران مجاهد می پردازد با بلاهت غیر قابل تصوری سطح درک و شعور خود را از مجاهدین به نمایش می گذارد و می نویسد: «یکیشون صحبت می کردند، خانم ۴۰ ـ ۴۲ ساله ای که ۳۰ سال در تشکیلات بوده، ازش سوالاتی کردم. بسیار انسان والا و شریفیه. هیچ چیزی رو نمی تونست جواب بده، ازسیاست و از اقتصاد ازشرایط اجتماعی...»
نمونه دیگری از افاضات یغمایی را بخوانیم که نمایشی است از کودنی روستایی آدمی که تازه به شهر رسیده و غرق شگفتی های آن شده است:‌ «پس از ۵۰ سال میان رسما اعلام می کنند که آقا خواهران ما «کلفت اول» ند «کلفت دوم» ند مسئول اول ما هم کلفت اوله، آخه این چه ترمیه که شما بکار می برید؟ مگر کلفت میتونه مملکت رو اداره بکنه؟» ملاحظه می کنید که مدعی تاریخ شناسی و تاریخ پژوهی چقدر کم حافظه است؟ یادش رفته که ستارخان می گفت:‌ «من سگ توده هستم و می خواهم پاسبان این توده باشم»

همچنین فراموش نکنیم که مصدق هم خود را «نوکر مردم و نخست وزیر ملت» می دانست؛ بنابراین تا آنجا که به مجاهدین مربوط می شود از آنجا که خود را از فرزندان تاریخی ستار خان و مصدق می دانیم وقتی نیای مبارزاتی مان خود را «سگ توده» و «نوکر ملت» می خواند برای ما «نوکر» ی یا «کلفت» دومی رده بسیار بالایی است. ما به این رده برای خلقمان افتخار می کنیم.


اسفنجهای اشباع شده از ادرار و زهر
با غوغای پتیارگان
و قال و قیل کلامشان
که سرگین گاوی است ابلق با عمامهای سفید
در زروقهای گلاب و عنبر
برادههای عفونی ندامتهایشان را میفروشند.

ـ «مجاهدین تاریخ ۵۰ ساله دارند در هیات یک اپوزیسیون و نیروی جنگاور. کارکرد اینها کارکردی ست مذهبی و اسلامی که اینجا بدشانسی آورده اند. به نظر من دورانش در سیاست سپری شده و در حال سپری شدن است و هر اتفاقی بیفته در ایران کسی دیگر به اسلام سیاسی و انقلاب مطمئنا توجهی نخواهد داشت»

البته او حق دارد و درست می گوید که: «اینها تشکیلات نیرومندی دارند اینها امکانات مادی بسیار خوبی دارند اینها بسیار هوشیار شده اند در طول چهل سال گذشته در کار سیاست و می دانند که نبردشان نبرد مرگ و زندگی است و اگر ببازند هیچ اثری از آثار سازمانش شان نخواهد ماند»

 این مورد از معدود حرفهای درست یغمایی است. مجاهدین در کارشان که همان مبارزه با رژیم آخوندی است بسیار خبره شده اند. چشم تمام خائنان کور تشکیلات بسیار قوی هم دارند. خوب هم می دانند نبردشان با آخوندها و کلیه محصولات آخوندی نبرد مرگ و زندگی است. ولی علاوه بر این «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند. برعکس تردید ندارند که آخرین نفرشان آخرین نفر رژیم آخوندی را به زمین خواهد زد. آن وقت یکی از حرفهای استثنائا درست یغمایی تحقق می یابد. او گفته است: «روزگاری که رژیم سقوط کند پرونده ها رو خواهد شد. وزارت اطلاعات را می کشند بیرون مدارکش را و معلوم میشه که کی اطلاعاتی است؟ کی اطلاعاتی نیست و آن مزدوران واقعی که پس از سالیان مبارزه سر بر آستان خامنه ای گذاشتند حتما باید در دادگاههای عادله و دمکراتیک محاکمه بشوند و شرایط شرایطی است که نمیشه این بازی را ادامه داد»

ما که برای تشکیل چنین «دادگاه عادله و دموکراتیکی» روزشماری می کنیم و خطاب به «آن مزدوران واقعی که پس از سالیان مبارزه سر بر آستان خامنه ای گذاشتند» می خوانیم:

خائنان،
در انکار نیمة باقی راه،
مرداب کفتاران و لاشخواران را
بر سر تکه گوشتی از جسد شهیدان مغشوش میکنند.
و دریوزة غرامت راه رفتهاند
از بی مرگانی تف کرده بر بقای خفت بار.

درخواستم این است که یک بار دیگر جملاتی را که از مصاحبه ها و حرفهای یغمایی نقل کردم بخوانید و در تک به تک کلماتش تأمل کنید. فارغ از همه گفته ها و ناگفته، و کرده ها و ناکرده ها، چنین موجودی چه می تواند باشد؟ یک مبارز؟ یک روشنفکر؟ یک زندانی سابق زمان شاه؟ یک شاعر یا محقق تاریخ؟ از نظر من تنها یک کلمه سیمای این فرد را مشخص می کند. «خائن»! او نه شاعر است و روشنفکر و محقق و نه حتی یک سلطنت طلب معتقد! و نه یک مأمور بی جیره مواجب «اتاق مبارزه با نفاق»، و نه آن چنان که خود ادعا می کند «سوسیالیست معتدل جمهوریخواه». چنین موجودی قبل از هرچیز یک «خائن» است و بعد از این است که بقیه مشخصاتش چهره می نماید. چنین موجودی بردرگاه دوزخ به انتظار ایستاده تا با کاسه لیسی قاتلان بهترین فرزندان میهنش، که همان دوستان سابق او بودند، شاید که در کنار سردمدار تاریخی اش «یهودای اسخریوطی» عطشی فروبنشاند. او چوب نقض عهدها و مرزشکنی هایش را می خورد و به همین دلیل نه یک مخالف سیاسی و حتی ایدئولوژیک و نه یک شاعر روشنفکر که درمانده حقیری است در دوزخ لعنت زده خود دست و پا می زند و با نفسهای مسمومش بر سرنای کینه و نفرت می دمد.

اما واقعیت و وای بر واقعیت:
همه این ادعاها و راست و دروغ به هم بافتن ها را کنار بگذاریم و ببینیم این موجود با این اوصاف و افکار چگونه موجودی است؟ چه مسیری را طی کرده؟ و چرا به چنین فلاکتی افتاده است که هرچه کاسه لیسی شیخ و شاه را می کند رانده و مطرودتر می شود.
محض اطلاع کسانی که نمی دانند بگویم من با این موجود از سال ۵۸ در ساختمان بنیاد علوی تهران آشنا شدم. مسئول تشکیلاتی او بودم و تا آخرین روزی که به طور کامل برید و رفت با او نزدیکترین روابط را داشتم. بنا به خصلت کارمان که نوشتن و سرودن بود با هم بسیار گفتگو داشتیم و بنا به اعتراف خودش و کلیه کسانی که همه ما را می شناختند بهتر از همه کسان دیگر او را می شناختم. واقعیت این بود که طی این سالها من همواره حامی و پشتیبان تشکیلاتی او بودم. هستند دوستان مشترک آن روزگار که همین الان گواهی می دهند که بعد از بریدن یغمایی سفارشش را به آنها می کردم و تأکید داشتم که برای جلوگیری از سقوط بیشترش هوای او را داشته باشند. با یادآوری این نکات می خواهم براین نکته تأکید کنم که شناختم تنها تحلیل تئوریک یک خائن نیست. برداشتهایم مبتنی بر یک شناخت نزدیک و رابطه چندین ساله است. البته طی سالهای سقوط و انحطاط یغمایی، با این که می دانم وقتی انسانی مرزهایی را زیر پا بگذارد مجازات اتودینامیک مرزشکنی اش از این بهتر نمی شود، اما باز هم بارها از خود پرسیده ام که آیا برای جلوگیری از این سقوط دردناک می توانسته ام کاری بکنم و نکرده ام؟ و در پایان همه کنکاشهایم به این نتیجه رسیده ام که تمام قصه انسانها در انتخابهایشان خلاصه می شود. فرق ما، به عنوان روشنفکران آن هم از نوع پیشتاز و انقلابی اش، با توده ناآگاه مردم در همین است. زندگی آنها را یک جبر مطلق و تا حدی گریزناپذیر رقم می زند در حالی که زندگی ما را انتخابهایمان مشخص می کند. زندگی توده ناآگاه را برایش می نویسند و ما به عنوان عنصر آگاه و انقلابی هستیم که زندگی و سرنوشت خود را رقم می زنیم؛ بنابراین ایمانم به آن آیه مبارکه صدبار بیشتر شده است که خدا خطاب به پیامبر می گوید تو نمی توانی مردگان و یا کسانی که (انتخابشان را کرده و) پشت کرده و به راه دیگری می روند را بشنوانی. (سوره نمل آیه ۸۰).
می خواهم نتیجه بگیرم که یغمایی تا موقعی که انتخابش را عوض نکرده بود در میان ما بود. بد و خوب با همه کاستی ها و کژی ها یکدیگر را تکمیل و کمک می کردیم؛ اما واقعیت این است که یغمایی از یک نقطه مرزهایی را زیر پا گذاشت که نتایج اتودینامیکش همین است که می بینیم.
من اگر بخواهم جمعبندی خودم را از علت اصلی این «مسخ» دردناک بگویم اول انتخاب و دوم عدم صداقت است. او در تمام طول زندگی اش که با مجاهدین بود از یک بحران هویتی هولناک رنج می برد. هیچگاه به معنای واقعی انتخاب نکرد که یک مجاهد باشد.

معنای این جمله را باید به صورتی عمیق درک کرد. وقتی می گوییم «مجاهد» ارزشها و ویژگی های مشخصی را می گوییم که ممکن است خیلی ها با آن موافق نباشند؛ اما اگر داعیه «مجاهد» بودن داریم موظف به رعایت آنها هستیم. دو جایه نمی شود خورد. یغمایی از همان اول رابطه اش با سازمان از این تضاد رنج می برد. نتوانست بین «شاعر یا مجاهد» بودن اول (تأکید می کنم) اول مجاهد بودن را انتخاب کند؛ و البته که این روند تا ابد نمی توانست ادامه یابد. در یک نقطه، که بعد به آن اشاره خواهم کرد، این تضاد بالغ و به تعارض کشیده شد؛ و در اوج این تناقض بود که یغمایی انتخاب خود را کرد. از صف مجاهدین خارج شد و فراموش کرد که در سالیانی که میان مجاهدین بوده است به مدد امتیازات ویژه ای بوده است که از بالا تا پائین سازمان به او پرداخت می کرده اند. داستان این پرداختها به حدی بود که صدای بسیاری از مجاهدین دیگر را در آورده بود. او باید به یاد داشته باشد که تا چه حد از امکانات رفاهی گرفته تا پشتیبانی کاری و اجرایی کارها برخوردار بود. چگونه وقتی همه مجاهدین در اتاقهای جمعی، چند نفر چند نفر، در یک اتاق کار می کردند به یغمایی اتاق تکی داده می شد و او با دست باز به این طرف و آن طرف می رفت و تابع هیچ مقررات و برنامه ای نبود. یغمایی باید به یاد آورد که وقتی تمام مجاهدین به دنبال تأمین مالی سازمان به سخت ترین کارها و یا به کارهای مالی می پرداختند حتی یک روز در این سختی ها شرکت نداشت. نمی دانم او به خاطر می آورد یا نه که من و تعداد دیگری از خواهران و برادرانم از سال ۱۳۶۲ در ترکیه شروع به جمع آوری خاطرات مبارزات و زندان مجاهدین کردیم تماما به عنوان خوراک آماده به او تحویل دادیم و او هم با رندی تمام گفت:‌ هرکس را بهر کاری ساختند! کار من نوشتن است؛ و این چیزی بود بالکل متضاد با فرهنگ مجاهدین.

یغمایی بگوید در تمام سالهای بودنش با مجاهدین در کدام درد و رنج آنها سهیم بود و یک قدم برای آنها برداشت؟ یغمایی خود را موظف به رعایت ضوابط و مرزبندی های همین مسائل تا مسائل حساس ایدئولوژیک نمی دید؛ و بالاخره مگر چند بار می شود برید و رفت بعد از مدتی به التماس افتاد و برگشت. این تذبذب هویتی نهایتا به یک سمت باید حل شود؛ مثلا همه می دانند که اولین شرط مجاهد شدن و ماندن «جان برکف» ی است؛ یعنی اولین قدمی که هر انسانی باید بردارد تا وارد دنیای مجاهدین شود این است که جانش کف دستش باشد. ولی آیا یغمایی این گونه بود؟

یادم هست یک بار در بغداد بودیم در بحبوحه جنگ خمینی و عراق، رژیم موشکی به سمت بغداد شلیک کرد. موشک در نزدیکی یکی از ساختمانهای مجاهدین فرود آمد و خسارتهایی برجای گذاشت که داستانی جداگانه دارد؛ اما خوشبختانه به ساختمان ما آسیبی نرسید. چند ساعت بعد به اتاق یغمایی رفتم. دیدم یک مجسمه فلزی کوچک را که همیشه روی میزش بود در میان انبوهی پارچه پیچیده است. از او علت را پرسیدم گفت اگر رژیم یک موشک دیگر بزند و باعث شود این مجسمه فلزی پرتاب شود ممکن است به شقیقه من بخورد و بمیرم!

من از این همه جبن و ترسویی شاخ در آوردم. همان شب یغمایی به قاسم (برادر بزرگوارم محمدعلی جابرزاده که آن زمان مسئولیت کل تبلیغات را به عهده داشت) مراجعه و اعلام بریدگی کرد. سازمان هم گفت بفرمایید و ایشان را به پاریس فرستاد؛ و بعد از مدتی البته هوای پاریس دلش را زد و دست از پا درازتر بازگشت. ما هم با همهّ تناقضی که داشتیم به سفارش شخص برادر مسعود او را پذیرفتیم؛ و باور کنید دیگر حسابش از دست در رفته بود که این رفت و برگشت چند بار انجام شد. نمونه دیگر تا حد بسیار زیادی مضحک است.

او در زیر یکی از شعرهایش محل سرودن شعر را «کلکته» نوشته بود. یکی از دوستان گاف را گرفته بود که یغمایی برای چه به هندوستان سفر کرده است؟ یغمایی از کوره در رفت و فحش را کشید به جان آن بنده خدا و گفت من به خاطر مسائل امنیتی گاهی محل سرودن شعرهایم را مکانهای جعلی می نویسم؛ و بر ما معلوم نشد که چه خطر امنیتی در قلب پاریس یا لندن ایشان را تهدید می کرده است؟ جز ترس از مرگ و زبونی تا این اندازه؟ مقایسه کنید با نامه مبارز قهرمان فرهاد وکیلی که در زندان دژخیمان و در آستانه اعدام نوشت: مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ای است بی آزار.

بی مرزی های یغمایی:
بی مرزی های یغمایی از همان سالها همیشه او را از ما جدا می کرد. خودش برایم تعریف کرد که در بحبوحه انقلاب ضدسلطنتی، حبیب یغمایی که نسبت فامیلی نزدیکی با او داشت و مجله یغما را منتشر می کرد، گویا عکسی از شاه منتشر کرده بود و همین هم باعث شد که روزنامه اش تعطیل شود. البته حبیب یغمایی از زمره استادانی بود که ارتباطات بیشتری با شاه و حکومت آن زمان داشت ولی این کارش به صورتی آشکار ضدانقلابی بود؛ اما هرچه کردیم که یغمایی حداقل این کار را محکوم کند حاضر نشد محکوم کند.
من فکر می کردم به خاطر تعلقات خانوادگی و روحیه روستایی است که از این کار طفره می رود؛ اما اشتباه می کردم. اسم این کار بی مرزی بود. چیزی که نمونه بسیار گزنده ترش را در مورد برادر بزرگترش دیدیم.

برادر بزرگ یغمایی عضو یا رئیس انجمن نجات (متعلق به وزارت اطلاعات) در یزد شده بود. برای او دام پهن می کرد و پیغام پشت پیغام که یغمایی را ببراند. حتی گویا به اشرف هم رفته بود و خواستار ملاقات با خواهر مجاهد اکرم حبیب خانی شده بود که آن خواهر بزرگوار نپذیرفته و آنها را به عنوان فرستادگان وزارت اطلاعات رد کرده بود؛ اما ای دریغ که یغمایی خودش کلامی در مرزبندی با این «نابرادر» به زبان بیاورد. تا همین الان هم همین پل حفظ شده است.

البته حتما وزارت اطلاعات و احیانا خود یغمایی من، و ما، را متهم به این می کنند که به خانواده و عواطف خانوادگی توجهی نداریم و... از آن قبیل مارکها که حتما شنیده اید؛ اما برای ما روشن بود و هست که چیزی که مطرح نیست عواطف خانوادگی است؛ و به راستی مگر ما حتی به لحاظ سیاسی به نفعمان است که دست رد به سینه برادر و خواهر و مادر و پدرمان بزنیم. ما از خدا می خواهیم ارتباطات خود را از این طریق گسترش دهیم و شبکه های اجتماعی خودمان را وسیع تر کنیم. پس علت چیست که دست رد به دیدار سینه پدر و مادری رنجدیده می زنیم. غیر از این است که دست وزارت اطلاعات را در این قبیل موارد می بینیم و قطع می کنیم؟
به نمونه دیگری از این بی مرزی های یغمایی توجه کنید تا روشن تر شود چه می گویم: چند سال پیش خانمی به نام فریبا هشترودی، عضو شورای ملی مقاومت بود، در آن زمان هنوز اطلاعاتی نشده و به ایران نرفته بود، کتابی نوشت و گویا جایزه ای برد. آن زمان ما در منطقه بودیم و گزارش این مسأله در نشریه مجاهد هم چاپ شد. از آنجا که من سوابق این خانم را به هر لحاظ خوب می شناختم بسیار برآشفتم. نامه ای به برادر مسعود نوشتم و با صراحت تمام کلیه حرفهایی را که داشتم زدم. بعد هم به گزارش درج شده در نشریه مجاهد اعتراض کردم. فکر می کنید برادر مسعود با من چه برخوردی کرد؟ من آماده انتقاد بودم؛ اما برادر مسعود برایم پیام فرستاد و من را به خاطر صراحتم مورد تشویق قرار داد و من را متقاعد کرد که تا وقتی او عضو شورا و متحد ماست ما باید مشوق باشیم و از من هم خواست تا برای آن خانم پیام تبریکی بنویسم. فکر همه جورش را کرده بودم به غیر از این یکی. مأموریت سختی بود؛ اما به خودم قبولاندم که حتما حکمتی در کار است که برادر مسعود چنین می خواهد. انجامش دادم. چند سال بعد همین خانم بعد از حوادث ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ به شدت ترسید، شاید هم علت دستور رسیده ای بود که من خبر ندارم، و شورا و همه عهد و پیمانهایش را فراموش کرد و گذاشت و رفت. چندی بعد خبر رسید که علیا مخدره برای بازگشت ملک و املاک پدری به ایران رفته. بعد هم عکس خانم در حالی که روسری به سر داشت در مصاحبه با هاشمی نژاد دبیر کل انجمن نجات وزارت اطلاعات منتشر شد؛ یعنی بسیار رو بازتر (و البته بدبوتر) از چیزی که ما تصورش را می کردیم. خانم مدعی بود که به عنوان خبرنگار و ژورنالیست و هزار کوفت و زهر ماری از این دست حق دارد برود با هرکس مصاحبه کند! او رفت و خیانت خود را علنی کرد و در واقع خود را سوزاند. ولی فکر می کنید یغمایی با همین خودفروخته چه رابطه ای دارد؟ آیا یغمایی و جمع شیطانی مربوطه که روزانه صدبار مجاهدین را لینچ می کنند و به هزار و یک بهانه و تهمت به صلیب می کشند هیچ عکس العملی در این باره داشته اند؟ یا حتی (براساس اخبار موثقی از درونشان) رابطه های صمیمانه آن چنانی همچنان ادامه دارد. این را مردرندی یا خرمردرندی می گویند؟ نمی دانم. ولی نیازی به ذکاوت بسیار ندارد که همه شان سر و ته یک کرباسند و هیمه های همان دوزخی هستند که یغمایی در صف ورود به آن منتظر ویزای یهودا است.

نقطه اوج و بلوغ تضاد:
گفتم که یغمایی همواره از تضاد «مجاهد بودن و نبودن» رنج می برد. او می توانست انتخاب کند و برای همیشه یک مجاهد بشود؛ و می توانست انتخاب کند و پوسته مجاهدی خود را بشکند و یک شاعر باشد. تا اینجای مسأله هیچ مشکلی نبود. این قانون تنها شامل او هم نبود. همه مجاهدین همواره با این تضاد روبه رو بوده و هستند؛ اما نمی شود دو جایه خوری کرد؛ یعنی هم اسم مجاهد را یدک کشید و هم رفتار و کرداری غیر مجاهدی داشت. خیانت از جایی شروع می شود که آدمی آگاهانه نقض اصول و پذیرفته های خود را می کند. من می توانم سوگند مجاهدی نخورم؛ اما وقتی خوردم و اصول مجاهدت را زیر پا گذاشتم این نقض عهد و همان خارج شدن از صف است.
بحران هویتی یغمایی در سال ۶۸ به اوج نهایی خود رسید. در این سال مجاهدین به این نتیجه رسیدند که مبارزه برای سرنگونی مبارزان و مجاهدانی را نیاز دارد که به تمام معنا «پاکباز» باشند. مجاهدینی که تا آن زمان از همه چیز خود گذشته بودند چه داشتند که بدهند؟ اکثریت مجاهدان نه یک بار که دهها بار به دهان مرگ رفته و با دیو پلیدی به نام خمینی جنگیده و از این نبرد نا متعادل سرفراز بیرون آمده بودند. از درس و دانشگاه یا کار و پست و مقام و یا ثروت و تعلقات دنیوی هم که قبلا گذشته بودند.

محمدرضا روحانی که روزی روزگاری در بین ما بود و الان در کر مشترک یاوه سرایان به رهبری یک تواب هار و تشنه به خون با «ور ور» های خسته کننده اش پرت و پلا سر هم می کند می گفت تمام دار و ندار مجاهدین در یک ساک خلاصه می شود؛ و درست می گفت؛ اما همین مجاهدین باید پیشتاز فدا می شدند. باید آخرین تعلقات خود را در مسیر سرنگونی فدا می کردند. این بود که دست روی خانواده فردی شان گذاشته شد.

مجاهد پیشتاز، و نه مردم و نه حتی هواداران مجاهدین، نمی توانستند با داشتن همسر و بچه که الزامات جبری خود را دارد نقش تاریخی خود را ایفا کنند. این بود که با وجود روابط بسیار پاک و انسانی شان داوطلبانه و هرکس با میل و انتخاب خود از آخرین حلقه های وابستگی گذشتند؛ و این تمام قضیه ای است که به نام «طلاقهای اجباری» توسط وزارت اطلاعات و بریدگان و خائنان معرفی می شود.

آیا باید مجاهدین را سب و ذم کرد که از عواطف مشروع و طبیعی و فردی خود به نفع خلق و مبارزه انقلابی گذشته اند؟ البته این اقدام انقلابی به یک نتیجه تئوریک بسیار ارزشمند هم راه برد. مسأله مرد سالاری در یک جامعه و رابطه زن و مرد در دنیای استثماری. این کشف را هم مدیون خواهر مریم بوده ایم.

ما سعی کردیم که از این رهگذر خود را از شر یک رابطه استثماری نجات دهیم. بد کرده ایم؟ خانم اینگه بورگ باخمن، شاعری آلمانی زبان است که گفته است: «فاشیسم و رفتار فاشیستی از کجا آغاز می شود. فاشیسم با پرتاب اولین بمب ها شروع نمی شود؟ فاشیسم در رابطه انسان ها آغاز می شود، ابتدا در رابطه بین یک مرد و زن».

آیا قابل قبول است که ما ادعای پیشتازی خلق و مبارزه با خمینی را بکنیم و خود نطفه یک برداشت و رابطه فاشیستی را با خود داشته باشیم؟ به هرحال در این زمینه می شود بسیار سخن گفت ولی نکته ای که به بحث ما مربوط می شود این است که ما مجاهدین در این مقطع در معرض یک انتخاب قرار گرفتیم. هرکس به صورت فردی آزاد بود که انتخاب کند؛ و با پرنسیبهای بعد از این انتخاب مجاهد باشد یا به دنبال زندگی خود برود. کما این که عده ای گفتند انتخابشان زندگی بیرون از مجاهدین بود و سازمان هم تا آنجا که مقدورش بود امکانات فراهم کرد و آنها هم به زندگی جدید خود پرداختند؛ اما یغمایی چه کرد؟ مطلقا نخواست یک تصمیم بگیرد و مطلقا انتخاب نکرد که مجاهد شود. در عوض تا توانست «انطباق» کار کرد. خودش در جلسه ای که من هم حضور داشتم در عین آزادی کامل بلند شد و همسر سابقش را «عفریته» لقب داد. (البته بعدها نوشت:‌» در جلسات انقلاب ایدئولوژیک بر زبان من گذاشتند که همسر خودم را عفریته بخوانم و بر زبان او گذاشت که به من بگوید ملعون).

چون من در همان جلسه حضور داشتم بگویم که کسی در دهان یغمایی یا هیچ کس دیگر کلمه ای نگذاشت. هرکس احساس خود را می گفت و این یغمایی بود که با ریاکاری چیزی را گفت که به آن اعتقاد نداشت. در مورد تعبیری که خواهر مجاهدم به کار برده من فکر می کنم اگر انتقادی به او باشد این است که کم گفت و زیاد نگفت.
همان روز، بعد از همان جلسه، یغمایی نزد من آمد و گفت من انقلاب نکرده و طلاق نداده ام! سالهای بعد که یغمایی مسخ شد و راه دیگری رفت در باره انقلاب ایدئولوژیک نوشت:
ـ «انقلاب ایدئولوژیک» یک تئاتر سیاسی بود. این یک انقلاب در ایدئولوژی نبود و جنبه محتوایی نداشت.
ـ انقلاب ایدئولوژیک یعنی دزدیدن جنبش اجتماعی و ریختنش جیب یک نفر
ـ انقلاب ایدئولوژیک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعی ولایت فقیه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست یک نفر یعنی رهبری خاص الخاص.…
ـ انقلاب ایدئولوژیک همه آدمها را درعمل تبدیل کرد به سرباز صفر
ـ اون چیزی که له شد ببینید عشق وعاطفه بود زیبایی بود
ـ زنان هیچ جایگاهی ندارند به کجا رسیده اند؟ توی رژه شرکت می کنند و لباس نظامی می پوشند.
ـ این دستگاه مشخصه هایش مبهم است! نمی تواند کارکرد داشته باشد. این دستگاه نیروهای خودش نیروهای برجسته اش مثل خود من (!) افرادی مثل ابراهیم آل اسحاق که یک سرداری بود مثل خیلی های دیگر که بیرون آمدند.
و تا بخواهید از این خزعبالات بافته و بافته که بیشتر از این که یک حرف حسابی باشند بیشتر کابوسهای یک مسخ شده کینه توز هستند؛ اما از حق نباید گذشت که یغمایی اصل قضیه را گفته:
«داستان من در حقیقت با این طلاقها و در اثر ضربه ای که این طلاقها وارد آورد با سازمان مجاهدین خلق تمام شد...» این واقعیتی است که نه تنها من که کلیه خواهران و برادرانم که با یغمایی برخورد داشتند می دانستند. یغمایی اینجا هم می خواست به نام «روابط انسانی و عاشقانه» این بار هم از زیر یک تعیین تکلیف نهایی فرار کند.

انقلاب ایدئولوژیک در این جا و در مورد خاص یغمایی پل خر بگیری بود. باید از دوگانگی ایدئولوژیک به در می آمد. یا قبول می کرد و یا با حداقل صداقت می گفت من نمی توانم این شرایط را قبول کنم. یا مثل همه مجاهدین دیگر دست از این رابطه ای که به فاشیسم منجر می شد می شست.

در هر دو صورت یغمایی باز هم می توانست بهترین رابطه ها با ما داشته باشد؛ اما او اهل صداقت نبود. دکان دو نبشی داشت و می خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور. یغمایی بارها و بارها از برباد رفتن عشقش گفته و نوشته که چند غزل عاشقانه برای همسر سابقش گفته و از این قبیل حرفها؛ و راستی مگر مجاهدین دیگر که هریک دست از روابط گذشته خود با همسران شان کشیدند روابط بدی با یکدیگر داشتند؟ و یغمایی مگر نوبرش را آورده است؟ فراموش نکنیم که از این قبیل «روابط عاشقانه» ها در همه تاریخ و همه آدمها اعم از خلقی و ضد خلقی وجود داشته؛ و هرعاطفه ای با محتوای سیاسی و مبارزاتی اش ارزش پیدا می کند والا که عشق نیست. به قول اریک فروم یک خودخواهی دوطرفه است. مگر هیتلر و اوبراون رابطه عاشقانه ای نداشتند؟ این مثلا عشق به قدری بود که وقتی هیتلر تصمیم به خودکشی گرفت با اوابراون خودکشی کردند. همین هیتلر جلادی که آن جنگ خانمانسوز را راه انداخت و چند میلیون را به کشتن داد اتفاقا خیلی هم رمانیتک و عاشق پیشه بود.

او در نامه ای به اوا براون می نویسد:‌ «عشق من تو می خواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری! آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن!»
و راستی منافع خلق ارجحیت دارد یا منافع فردی؟ برای روشن شدن قضیه نامه زیر را بخوانید:
«تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت، روح‌الله.»

بله، تعجب نکنید نویسنده این نامه عاشقانه کسی جز دجال ضدبشری به نام خمینی نیست که به خدیجه خانم ثقفی «همسر گرامی» شان نوشته است؛ و راستی ما سؤال می کنیم کدام عشق و با چه محتوایی اصالت دارد؟ منتها یغمایی مادون این است که بفهمد ما مجاهد هستیم؛ و رسالت زدودن ننگ خمینی را از آرمان مان داریم. مشکل مان هم هیچ وقت این نبوده که یک زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند. زنان و مردان مجاهد هم قبل از سال ۶۸ دارای عمیق ترین روابط عاطفی و انسانی به هم بوده اند. منتها بار عظیم سرنگونی بردوش ما است. پاسخ بدهیم یا ندهیم؟

فریب کلمات و دجال بازی های هیچ دجالی را هم نمی خوریم. مخصوصا برادر مسعود در طول زندگی اش همواره اثبات کرده که از هیچ هارت و پورتی با هر نام و تحت هر پوششی نمی ترسد. نه آن زمان که در برابر اپورتونیستها به تنهایی قد علم کرد و نه آن زمان که موج ارتجاعی راست، که نطفه خمینی را در زهدان داشت، جا زد. با صداقت و شجاعت تمام سنگین ترین بهایی را که متصور بود پرداخت. به یک نمونه از برخورد غیرفرمالیستی و ضدعوامانه مسعود اشاره کنم.

کاظم بجنوردی که رهبر حزب ملل اسلامی بود در زندان شاه بسیار سعی داشت روشنفکربازی در آورد و «میانه بازی» کند. مخصوصا سعی می کرد مقداری هم پز ضدامپریالیستی بگیرد؛ اما تمام دعاویش بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی برملا شد. با عضویت در شورای مرکزی جز جمهوری و بعد هم استاندار اصفهان و بعد نماینده مجلس رژیم به نان و آب خود رسید. شد. او در کتاب خاطرات خود به نام «مسی به رنگ شفق» خاطره ای از برادر مسعود در زندان نقل کرده که مربوط به بعد از جریان اپورتونیستی است. براثر خیانت اپورتونیستها یک جریان زود رس راست ارتجاعی سر برداشته بود و می خواست تحت نام مبارزه با آمریکا منویات ارتجاعی خود را پیش ببرد. بجنوردی که خودش یک راست ارتجاعی بود نوشته است: «به محمدی گرگانی گفتم به مسعود بگو که من با ایشان صحبتی دارم. او رفت و قرار شد که صبح فردا ساعت ۹ همدیگر را توی حیاط ببینیم، صبح فردا همدیگر را دیدیم و من حرفم را این طور شروع کردم که کمونیستها گروه های متعددی هستند، کمونیست های روسی، چینی، تروتسکسیت، ملی با روش های مبارزاتی مختلف. اینها با وجود این که اختلافات زیادی با همدیگر دارند ولی در ظاهر به هم احترام می گذارند و در کنار هم زندگی می کنند، چرا ما مسلمان ها این طور نباشیم؟ خب، شما یک گروه هستید، ما هم یک گروه. گروه های دیگر اسلامی هم هستند، چه اشکالی دارد که همزیستی داشته باشیم و احترام همدیگر را حفظ کنیم؟ ما همه اسیر و زندانی هستیم، مگر خود شما نمی گویید که تضاد اصلی ما با امپریالیسم است؟ وقتی که تضاد اصلی ما با آمریکا و امپریالیسم است و ما در اسارت عوامل آمریکا هستیم، طبیعتاً نباید به این صورت با هم کشمکش خصمانه داشته باشیم. مسعود بلافاصله جواب داد که نه تضاد اصلی ما با امپریالیزم آمریکا نیست، تضاد اصلی ما با ارتجاع است و شما هم نماینده آن هستید، بنابراین ما با تو تضاد داریم و هیچگونه سر آشتی نداریم»

هرچند بجنوردی روایت را به ترتیبی که خودش می خواسته نوشته است ولی مرزبندی و تضاد مجاهدین با ارتجاع به اندازه کافی روشن است؟ سالی که این حرف در رابطه با ارتجاع و فاشیسم دینی زده شده سال ۵۴ ـ ۵۵ است. مکانش هم زندان است. هنوز از خمینی هم خبری نبوده است؛ اما مسعود در خشت خام چه دیده است که این سخن را گفته است؟ و آیا ادامه همین برداشت نبود که بعد از پیروزی انقلاب به فتنه گمراه کننده «ارتجاع و لیبرال» منتهی شد؟ و مگر غیر از این است که با همین شعار خمینی چه عوام فریبی ها که نکرد و... و هیهات از زمانه دون که حالا مشتی عوام فریب و خائن و به معنای واقعی بیسواد، به مصداق بستن سنگ و رها کردن سگ، به مسعود درس مبارزه با ارتجاع می دهند و خیلی چیزهای دیگر...

بی‌خویش خوشانند
آنان که برق دشنه را
از پس خون شتک‌زده نمی‌بینند
و با دشنه
آن گونه سخن می‌گویند
که با گلوی قربانی.

این وضعیت دوگانه یغمایی ادامه داشت. ما هم استقبالی از تشدید وضعیت او نمی کردیم. برای شخص من مشخص بود که با حادتر شدن وضعیت یغمایی اهل کشیدن و تحمل نیست. تا این که یکبار دبه کرد که من زنم را می خواهم! برادر مسعود ما را صدا کرد و ازخواهر مجاهدم درخواست کرد به او کمک کند و به خانه و زندگی با یغمایی بازگردد. من آنجا شاهد بودم که آن خواهر بزرگوار چه فشار هولناکی را تحمل می کند. ولی فقط به خاطر خواهش برادر مسعود بود که پذیرفت و به خانه بازگشت. چندی بعد جنگ اول آمریکا با عراق شروع شد. ستاد تبلیغات تعطیل شد و ما به ارتش آزادیبخش منتقل شدیم. البته یغمایی در همان پایگاه بدیع زادگان ماند و ما به ارتش رفتیم. من در قسمت ترابری و تدارکات و لجستیک خودروهای ارتش مسئولیت چند سوله بزرگ را داشتم و مشغول بودم که یک روز با عجله صدایم کردند و گفتند باید به «بدیع» بروم. به شدت نگران بودم و بالاخره با ماشین پیک مخصوص که از بدیع آمده بود خودم را به آنجا رساندم. گفتند اسماعیل دیشب با همسرش دعوایش شده و خواسته او را کتک بزند و آن خواهر شبانه فرار کرده است. داشتم دیوانه می شدم. این دیگر چه فضاحتی است؟ بعد برادر مسعود صدایمان کرد. از احوال یغمایی پرسید و یغمایی شروع به گریه و زاری کرد. بدون این که اشاره ای بکند به جریان کتک زدن و فرار همسرش. برادر مسعود گفت بیا برو به خارج! یغمایی که فهمید دیگر زمان اخراجش فرارسیده گفت نمی روم. برادر گفت حتی اگر فکر می کنی که اروپا محیط مناسبی نیست بیا بفرستیمت به کانادا. گفت نمی روم. در این جا برادر مسعود با نگاهی که آتش به دل همه ما زد گفت:‌ ببین اسماعیل من مسئول ارتش آزادیبخش هستم! الان بچه هایمان در کفری گیر افتاده اند و هر لحظه امکان حمله نیروهای رژیم وجود دارد. خدا را خوش می آید که وقت صرف این قبیل مشکلات بشود؟ همه حاضران، از جمله خود من، داشتیم دیوانه می شدیم. برادر مسعود گفت خوب بیا برو پیش حمید در اشرف باش تا ببینیم چه می شود. قبول کرد؛ و با من راهی اشرف شد و در قسمت ترابری کاری به او دادم تا سرگرم باشد. از آن زمان تا همین لحظه که این خاطره را می نویسم من هیچگاه نتوانسته ام از مظلومیت نگاه برادر مسعود رهایی یابم و هر بار که آن همه بزرگواری و مظلومیت را به خاطر آورده ام تمام کارهایم تعطیل شده اند. گیج و مات و منگ به این فکر کرده ام که اگر یغمایی دهشاهی صداقت داشت این برخوردها را فراموش می کرد؟ که حالا بیاید این گونه لجن پراکنی نسبت به برادر مسعود بکند؛ و این شعر نزار قبانی به یادم آمده است که:
در شهر غبار چه تفاوتی است
میان تصویر یک شاعر و یک دلال؟
و راستی مگر یغمایی اندکی و فقط اندکی شعور و معرفت داشت که این چیزها را بفهمد؟ در عوض نوشته است:‌ «. انقلاب ایدئولوژیک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعی ولایت فقیه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست یک نفر یعنی رهبری خاص الخاص... است» و به یاد آورده ام داستان خر عیسی را که سعدی چه حکیمانه درباره اش گفته است هرچند به مکه برده شود «چو بیاید هنوز خر باشد». اتفاقا نقطه خیانت یغمایی هم همین است.

من اصلا تعجب نمی کنم که کسی مخالف و حتی دشمن مسعود باشد. مسعود خودش بارها به طنز و جد به افرادی مانند همین یغمایی می گفت و بر روی تابلو هم می نوشت که «مرا نکشید و نفروشید»! حرفهای دیکته شده اطلاعات و انجمن نجات هم برای من جدید نیست. آن چه جدید است ابعاد نمک نشناسی خائنانه یغمایی آن هم در مورد کسی مثل برادر مسعود است که او را همیشه حفظ و حراست می کرد به حدی که اعتراض سایرین برانگیخته می شد.
به هرحال این قضایا همچنان ادامه داشت. تا این که بالاخره یغمایی تا حدی تعیین تکلیف کرد و از خیر مجاهد شدن گذشت؛ اما باز هم همان کسی که می خواست به کانادا بفرستدش او را رها نکرد. او را به عضویت شورا پذیرفت اما سقوط آغاز شده بود. پروسه مسخ رفته رفته شتاب گرفت؛ و همان شد که سعدی حکیمانه گفته بود. مسخ شده را اگر در دریای هفت گانه بشویندش پلیدتر می شود.
اما افسوس که عضویت یغمایی در شورا هم زود گذر بود و دردی را دوا نکرد. من عمدا نمی خواهم در اینجا وارد پروسه خروج او از شورا و پشت کردن کامل او به مقاومت بشوم؛ اما هرگاه لازم باشد در مورد تمام جزئیات آن آماده شهادت دادن هستم. چون از نزدیک شاهد بودم و از مدتی قبل از بیرون رفتن او هم حرفهایی شنیده بودم و حتی خودش از روابطش با زنان متعدد از ملیتهای مختلف چیزهایی به من گفته بود (یغمایی شمه ای از این قبیل ارتباطات را در نوشته ای بی سر و ته به نام «قصه جام» که بالکل فاقد ارزش ادبی است نوشته و منتشر کرده است) حتی گفته بود از یک خانم ژاپنی یک پسر پیدا کرده است. من هم به عنوان مسائل شخصی و فردی او نه به کسی چیزی گفته بودم و نه برایم اهمیت داشت... اما بعد با تلخکامی و حیرت بسیار با یک فقره پنهان کاری و نارو زدن روبه رو شدم. این را فقط از این بابت اشاره کردم که گواهی بدهم علت استعفای یغمایی از شورای ملی مقاومت برخلاف آن چه که الان مدعی است اختلاف عقیده نبوده است. قضیه یک فرار به جلو در واکنش به خیانت به اعتماد بی دریغی بود که نثار او شده بود.
بگذریم ...برای ما بسیار روشن بود که او در بیرون از مجاهدین و شورا وضع بهتری نخواهد داشت. مرحله ای شروع شد که اهالی کرگدن شده یواش یواش زیبایی های کرگدن را کشف می کردند و اندر اوصاف آن داد سخن می دادند! و این بود که یک دفعه یغمایی شد پژوهشگر تاریخ و شاعر و محقق و نویسنده تا در دست توابهای هفت خط و هفت رنگ بگویند آن چه را استاد ازل از اتاق مبارزه با نفاق وزارت اطلاعات مخابره می کند.

خائنان! با خنازیری از لعنت بر گلو
و تفالة قانقاریایی بر دل
از زقوم حسادتها و حقارتها مینوشند
و در انبانههای حسرت خود
جذام و برص را پنهان کردهاند.


مسیر خائنان یا راه طی شده به جهنم
با این که می شود در مورد لاطائلات یغمایی بسیار سخن گفت اما بهتر است از آن بگذریم و به مسیر پیموده منتهی به دوزخ یک خائن مسخ شده بپردازیم. آشنایی با این مسیر انحطاط بیشتر به درد مان می خورد.
در اولین گام یغمایی به سراغ چیزی رفت که خودش «عشق و عواطف انسانی» نامیده بودش. او انتظار داشت همسر سابقش نیز مثل خودش دنیای مبارزه و انقلاب را ترک کند؛ اما آن خواهر بزرگوار تصمیم خود را گرفته بود. می خواست به هرقیمت به مبارزه اش ادامه دهد و بر سوگند وفایش با خلق و انقلاب استوار بماند. قبول چنین واقعیتی البته برای یغمایی بسیار دشوار بود. در دستگاه ذهنی و ارزشی او زن موجودی بود تحت تملک مرد. نه قدرت تصمیم گیری دارد و نه توان انتخاب راه و مسیری تازه را. از این نظر یغمایی در اولین قدم سوگندهای خود را فراموش کرد و بعد از پشت کردن به سازمان با کینه ای حیوانی به لجن مال همسر سابق خود پرداخت. نوشته بی سرو تهی را سر هم کرد که اسمش را «قصه جام» گذاشت ولی در واقع یک کینه کشی مبتذل بود که حتی سر و صدای دوستان خودش را هم در آورد.

او در این نوشته به کابوسها و خاطراتش از چند فاحشه که به صورت واقعی با آنها رابطه داشته، می پردازد و... افسوس که حرمت خواهر مجاهدم اجازه نمی دهد که بیش از این در باره این لجن نامه بنویسم. کینه جوی افسار گسیخته در یک جنون گاوی تمام دعاوی «عاطفی ـ انسانی» خود را فراموش کرده و او را همطراز زنان آن چنانی قرار داده بود. چیزی هم که در این میان مطرح نیست و نمی تواند باشد انتخاب آگاهانه آن زن است! از این دیدگاه «زن» اصولا موجودی نیست که تصمیم دیگری بگیرد. همیشه در طول تاریخ برایش تصمیم گرفته اند و حالا هم یک عده پیدا شده اند و از این حرفهای «بد بد» می زنند و در دهان او می گذارند که چه نسبتی به مردی که دیگر نمی خواهد «مالک» ش باشد بدهد. به یاد می آوریم که خانم اینگه بورگ باخمن گفته بود فاشیسم در ابتدا از رابطه بین یک مرد و زن آغاز می شود و نه با پرتاب اولین بمبها!
به هرحال بعد از مدتی بامبول دیگری از طرف وزارت اطلاعات علیه مجاهدین علم شد به نام قتل های مشکوک در اشرف. وزارت خبیثه قصد داشت به هرچیزی بیاویزد تا مجاهدین را در سنگر مقاومت شان در اشرف منحرف، سست و مردد کند؛ بنابراین الم شنگه ای به همین نام به راه انداخت. اینجا بود که ناگهان یغمایی در حالی که ازدواج مجدد هم کرده بود به عنوان امدادرسان غیبی آنها هوس کرد از همسر مطلقه ۲۰ سال پیش خبر بگیرد! راستی او کجاست؟ سناریو به اندازه ای ابلهانه بود که مرغ پخته را هم به خنده وامی داشت. باید مجاهدین توضیح می دادند که «خانم اکرم حبیب خانی» که مادر فرزند آقای اسماعیل یغمایی بوده است و در اشرف بوده و اکنون سالها است که خبری از او نیست کجاست؟» راوی داستان هم این بوده که یک نفر! به فرزند ایشان گفته است مادرت مرده! و آقای یغمایی «دلواپس» است و آمده توضیح می خواهد! و معلوم هم نیست که مجاهدین چرا باید به ایشان توضیح بدهند؟ یغمایی این بار نوشت که گزارشهایی از وقوع قتلهای مشکوک در اشرف منتشر شده و مجاهدین باید به من توضیح دهند که اکرم حبیب خانی (مادر فرزند من) کجاست و چه بلایی سرش آمده است؟
راستی ایشان «وکیل و وصی» چه کسانی است که خونخواه مجاهد عاقل و بالغی شده که سالهای سال است مسیری متضاد با «همسر سابق» خود انتخاب کرده است؟ این کشاکش بالاخره به آنجا منتهی شد که خواهر مجاهد اکرم حبیب خانی ناگزیر به نوشتن جزوه ای به نام «شرافت به یغما رفته» پرداخت و در آن توضیحات مبسوطی درباره توطئه وزارت اطلاعات در این مورد نوشت. به این وسیله تمام تهمت ها و فشارها خنثی شد و یغمایی رو سیاه تر از همیشه رسوا گردید.
هنوز از این قضیه چندی نگذشته بود یک باره یغمایی خواب نما شد که آی مال و منال همسر جدید من دارد به باد می رود و خانه اش دارد حراج می شود و... و من (یعنی یغمایی) در این زمینه «تا آخرین نفس هستم»!

در این وسط جار و جنجال یغمایی معنایی کاملا بودار داشت. به ویژه آن که ادعاهای سخیف و مضحک تعداد دیگری از عوامل وزارت خبیثه هم به آن اضافه می شد. این در شرایطی بود که رژیم در پاتک به حکم منع تعقیب و تبرئه کامل مجاهدین و شورا در پرونده ۱۷ ژوئن، فردی را هم به شکایت و دادخواهی آورد که متعاقبا معلوم شد مدتهاست مرده است!
به هرحال این توطئه نیز با شکست کامل مدعیان روبه رو شد؛ اما بعد از آن نیز یغمایی و همگنان پیشانی سفیدش هر از چندی بامبولی در می آورند تا ما را به راه دیگری که داریم بکشانند؛ اما ما آموخته ایم که به هر قیمت که شده هدف را فراموش نکنیم. هدف هم یک چیز رویایی و رمانتیک نیست. هدف «کل نظام» است. به هرقیمت و بهایی که لازم است بپردازیم؛ و در این مسیر به قول شادروان شاملو حتی از «ناتوانی» هایمان هم شمشیری علیه دشمن می سازیم؛ بنابراین خیال یغمایی و تمام پیشانی سفیدهایی همچون او راحت باشد. همانطور که تا همین جا به هرقیمتی شده راه را ادامه داده ایم باقیمانده راه را هم خواهیم پیمود؛ و باز هم به گفته هم شاملوی بزرگ «مگر بدون اعتماد به پیروزی هم می توان به جنگ دشمنی رفت؟».


دوستان!
شعر را چه سود اگر نتواند اعلام قیام کند؟
اگر نتواند خودکامگان را براندازد؟
شعر را چه سود اگر نتواند آتشفشانها را
به طغیان وادارد آن زمان که نیازش داریم؟
شعر را چه سود اگر تاج
از سر شاهان قدرتمند این جان بر نگیرد؟

(از شعر گزارشی بسیار محرمانه از سرزمین مشت ـ نزار قبانی)

تحریف مبارزه ضدارتجاعی به مبارزه ضد مذهبی


یغمایی در آخرین کلیپی که در یوتوب گذاشته خطاب به برادر مسعود گفته است:‌ «شما در پیام تان از حضرت معصومه و امام رضا صحبت کرده اید بگذارید بگویم که مذهب درجامعه ایران تمام شده است و شما اگر بخواهید ادامه دهید باید این خرافات را کنار بگذارید و...» و سپس به یک شکرخوری بسیار بزرگتر از دهانش در مورد پیامبر اسلام و حضرت علی پرداخته که:‌ «به نظر من شما واقعیت اسلام را نمی بینید به دلیل این که در مدار جاذبه هستید و گرنه هیچیک از اعمال پیامبر اسلام و امام اول شیعیان قابل دفاع و توجیه نیست. محمد حنیف نژاد نیز علیرغم همه فداکاریهایی که کرد دراین مدار جاذبه قرار داشت و نتوانست از آن خارج شود».
تا آنجا که به محتوای حرف این قبیل پژوهندگان مربوط می شود باید بگوییم که حرفهای یغمایی و همگنان او مطلقا هیچ «چیز» تازه ای ندارد. در هفتاد سال پیش علی دشتی که دست برقضا علاوه بر رابطه با انگلیسیها از مداحان رضا شاه هم بود و برایش می نوشت:‌ «ما اعلیحضرت پهلوی را تنها یک نفر پادشاه خود نمی دانیم بلکه او را مظهر ایدئال ملی خودمان می دانیم...» کتاب «۲۳ سال» را نوشت. این کتاب بسیار پر و پیمان تر از تمام اباطیل یغمایی و همگنان او است؛ یعنی امثال یغمایی که در سپتیک تخیلات خود از اکتشافات جدید خود سرمست هستند هر چه در مورد زندگی پیامبر اسلام و قرآن و اسلام بگویند به گرد پای کتاب دشتی نمی رسد؛ اما همانطور که رابطه مستقیمی وجود دارد بین «مظهر ایدئال ملی» دشتی و لاطائلاتش در مورد اسلام و پیامبر در مورد یغمایی هم بین آن همه «درود بر شاه» گفتن ها و اعلام پشیمانی (مودبانه اش را نوشتم) از مبارزه با شاه و ساواک رابطه مستقیمی وجود دارد. کما این که یغمایی در همین آخرین کلیپش گفته است:‌ «به نظر من اسلام سیاسی و جمهوری دمکراتیک اسلامی مرده است و دیگر هیچ نقشی در ایران ندارد و آینده ایران یک نظام سکولار و دمکرات است». این پیش بینی یغمایی فقط یک جمله «جاوید شاه» کم دارد که امیدواریم به زودی آن هم رفع شود. نوشته ها و استدلالات کشاف اپورتونیستهای چپ نما علیه دین و مذهب در چهل و چند سال پیش نیز یادمان نرفته و در این زمینه هم یغمایی دیر آمده است!
پرداختن به این نکته از این نظر حائز اهمیت است که توجه کنیم این ضدیت هیستریک با مذهب و جایگزین کردن آن مبارزه با ارتجاع یکی از ویژگی های عملی بریدگان و خائنان این چنینی است. وقتی مجاهدین با دریای خون و رنج و رزم رژیم خمینی را به اینجا رسانده اند و وقتی خمینی کارهایی کرده که حتی منتظری می گوید باعث چندش مردم از ولایت فقیه شده است، بد و بیراه گفتن به پیامبر اسلام و حضرت علی و دین مذهب مجاهدین همراه با دور زدن خمینی و دم تکان دادن برای رژیم و انجمن نجاتش نه فقط خرجی ندارد بلکه موجب در آمد است. هریاوه سرایی می تواند عربده بکشد و یاوه ها را نشخوار چند باره کند. آن چه که هزینه دارد و «جیز» می کند شعار «مرگ بر خمینی» است.

 این شعار است که مجاهدین باید بهایش را بپردازند و صدتا صدتا جلوی جوخه مرگ لاجوردی و گیلانی قرار بگیرند تا برای همیشه در تاریخ ایران شعار «مرگ بر شاه سلطان ولایت مرگت فرارسیده» ثبت شود. فراموش نکنیم که این شعار در حالی که هنوز سه سال از حاکمیت «امام» ی که ۵ میلیون نفر به استقبالش رفتند نگذشته بود توسط میلیشیای جوان مجاهد در خیابانهای تهران به ثبت رسید. وای کاش این قبیل پژوهندگان کودن تاریخ ذره ای شعور، و البته شرف میداشتند تا فرق اسلام خمینی و مجاهدین را فهم کنند.

خانم بتانکورت که مدت ۶ سال و نیم از عمرش را در اسارت به سر برده بعد از آشنایی با مجاهدین در یک گردهمایی همبستگی با مردم فرانسه و یادبود قربانیان حملات تروریستی در پاریس در ۳۰ آبان ۹۴ گفت: فکر می‌کنم امروز کافی نیست که بگوییم، این اسلام نیست. به‌نظرم مهم است روشن باشد و گفته شود که این ضد اسلام است، برداشت دیگری از اسلام نیست، بلکه ضد اسلام است و از این ایده باید به‌صورت دینی دفاع کرد و آن‌را مورد بحث قرار داد، آن هم با استدلال‌هایی که بتوانند در برابر استدلال‌های افراط‌گرایان پاسخگو باشند
چرا این مسأله اهمیت دارد؟ زیرا اگر ما این کار را اینجا انجام ندهیم، یعنی در فضای دموکراسی، در نتیجه مجبوریم تنها برداشت از اسلام را بشنویم، یعنی برداشت رژیم ایران، برداشت عدم برابری زنان، اعمال مذهب بر سیاست، طرد، خشونت، (اقدامات) خودسرانه و قضاوت کور است و به همین خاطر باید از اینجا گفت، در اینجا، در فرانسه، یک اسلام دموکراتیک وجود دارد تا در برابر اسلام حکومت مذهبی (رژیم) ایران قد علم کند.
از این‌رو برای من خانم رجوی، (صادقانه فکر می‌کنم)، شما که در فرانسه قربانی این اسلام افراط‌گرا هستید و کتابی نوشته‌اید تا توضیح بدهید، چرا این اسلام نیست، شما که برابری زنان را در جنبشتان به یک اولویت تبدیل کرده‌اید، شما که اعتقاد دارید می‌توان در یک جامعة اسلامی در دموکراسی و در یک حکومت مبتنی بر جدایی دین و دولت زندگی کرد، شما که سال‌هاست به این مسأله فکر می‌کنید، شما صدایی هستید که ما باید بشنویم. ما به تفکرات شما نیاز داریم، به الگوی شما نیاز داریم، به الگوی همة کسانی که امروز در اینجا با شما هستند نیاز داریم، کسانی که مبارزة خود را از دیروز یا از جمعه ۱۳ نوامبر شروع نکرده‌اند، بلکه از زمان اشرف و البته بسیار قبل از آن مبارزه می‌کرده‌اند. شما ایرانی‌هایی که هنوز در خودتان عطش یک ایران آزاد و مبتنی بر برابری زن و مرد را دارید، این برای ما به‌عنوان فرانسوی مهم است که بدانیم، در جهان اسلام و در میان مسلمانان فرانسه، برابری زن و مرد ارزشی است که از آن دفاع می‌شود. ما به این نیاز داریم، چرا؟ چون اگر پرچم‌های آزادی، برابری و برادری را زمین بگذاریم، خودمان را رها کرده‌ایم و آن‌چه به‌عنوان نوری در جهان نمایندة آن هستیم بر زمین می‌افتد. فکر می‌کنم که ما اجازه نداریم به تفرقه بیفتیم. ولی برای متحد بودن، ما باید با شجاعت بسیار زیادی متحد بشویم، زیر پرچم خوبی در برابر بدی»

لوث کردن ارزشهای انقلابی
 وقتی یغمایی می نویسد یا می گوید:‌ «کلمه مجاهد قریب به ۳۵ سال است که بهانه کشتار همه کسانی است که نفسی برمی آورند» و یا «از نظر من سازمان مجاهدین الان با یک بحران ایدئولوژیک روبه رو است و علت همه بریدنها از شما در همین بحران ایدئولوژیک است» هیچ فرقی با آن تواب تشنه به خون و هار ندارد که بی دنده و ترمز می گوید:‌ «فرقه رجوی مطلقا در جبهه خلق قرار ندارد»؛ و فراموش می کند که ۴ سال قبل خودش مدعی شده بود: «من عمیقا از مبارزات مجاهدین خلق علیه تمامیت نظامی جمهوری اسلامی حمایت کرده و از همراهی و مساعدت به هرنیرویی که برای سرنگونی و اسقاط این رژیم تلاش کند دریغ نخواهم کرد ـ ایرج مصداقی در گزارش ۹۲».
به هرحال هردو قاطر بارکش یک گاری هستند که یکی می گوید: «...از نظر من فرح پهلوی یک موی گندیده اش می ارزد به صد تای مریم رجوی...»(یغمایی که ادبیات خوانده است به «گولو گولوی هار» بگوید مو که گندیده نمی شود!) و این یکی قاطر پاسخ می دهد:‌ «محمد رضاشاه و فرح پهلوی بسا مترقی تر از اپوزیسیون اقای رجوی و بانو هستند». اصلا هم نباید فریب زرورق حرفهایشان را خورد که یکی می گوید: «من گروه خونم با سلطنت نمی خواند» و دیگری که خود را «حقیقت جو» می نامد. هر دو خائن به خلق و انقلاب هستند و فضاحت قضیه صریحتر از این است که قابل پوشش باشد. اصل حرف همان است که جای دیگر درباره شاه خائن نوشته یا گفته است: «هر وقت می رفت توی آمریکا شوروی فرش سرخ می انداختند. سرود ملی می نواختند با کالسکه طلا این ور اون ور می بردند. ایرانی یک غروری داشت پاسپورتش از پاسپورت اروپائی ارزشمند تر بود»؛ و البته این روی سکه وادادگی مفرط و مفلسی فلاکت بار این جماعت است. روی دیگر فحاشی نسبت به مجاهدین و مقاومت است. یغمایی در این زمینه روی دست تواب هار بلند شده است که خطاب به رهبری مجاهدین می گوید: «الان کیسه های خون خواهر و مادر و پدر مادر ما رو شونه هاتونه و مشغول معامله و زندگی خودتون هستید. آن هم با کثیف ترین دیکتاتورها. می خواهید آزادی را به ارمغان بیاورید. اگر این آزادی است با این تفکر با این پایه های ایدئولوژیک تف به این آزادی». آن تواب رسوا و بی آبرو هم در تحقیر مجاهدین پایدار در اشرف و لیبرتی گفته بود:‌ «یک مشتی بیمار در سن ۶۰ سالگی به سر می برند در آلبانی چندین هزار کیلومتر مریض بیمار روحی بیمار بعضی هاشون کنترل ادرارشون را ندارند بعد ادعا می کند که اینها بروند کنترل دست بگیرند این آدم باید مالیخولیا داشته باشد چه رسد که نقش دن کیشوت هم پیدا کرده است» از هیچ جلاد و بازجو و شکنجه گری چنین شقاوتی را شنیده یا دیده اید؟ هرگز! این همه لوث کلمات و ارزشها از عهده خائنان برمی آید و بس. آن همه نه هر خائنی؛ و نه خائنانی که سرشار از کینه و بغض هستند. بلکه اضافه برهمه اینها خائنانی که طی سالیان تمام سوز شده اند و دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارند.
اما گذشته از این حرفها وقتی یغمایی چنین افسار پاره می کند یک ارزش را قربانی می کند. ارزش مقاومت. لوث کردن ارزشهایی است که مقاومت تا به حال با تمسک به آنها طی طریق کرده، از آن الهام گرفته و به مدد همان ارزشها سنگینی یک مبارزه را بردوش حمل کرده است. به راستی چه کسی یا چه جریانی در بحران است؟ و این سمپاشی نسبت به مقاومتی که روز به روز آینده تابناک تری می یابد به نفع کیست؟ یغمایی و همپالگی هایش که فاشیستی ترین عقاید را درباره مجاهدین و مقاومت ایران دارند هیچ مأموریتی جز ناامیدی و پاشاندن یأس ندارند؛ و مثل موریانه به بدنه مقاومت و مجاهدین می افتند تا آرمانها را مخدوش و غیر قابل دسترس و مقاومت را بیهوده معرفی کنند. نگاهی به موضعگیری های این جماعت در مورد «اشرف» بیندازید. آنها «به فرموده» با قلمهای زهرآگین و زبانهای مسموم خود به رذیلانه ترین وجهی احلام آخوندها را تبلیغ می کردند و همواره به مجاهدین ایراد می گرفتند که مقاومت بیهوده است و باید اشرف را ترک کرد. البته آنها هرگز پاسخ نمی دادند که اگر مجاهدین با دست خالی در برابر سلاح آتشین و تانک و نفربرهای مالکی و قاسم سلیمانی نمی ایستادند به کجا باید می رفتند؛ زیرا که روشن بود جایی جز عبای ملاها وجود نداشت؛ اما از نظر یغمایی و همگنان دور و برش این مقاومت قهرمانانه که در تاریخ مقاومت در سطح جهانی بی مانند بوده است بی ثمر و ناشی از خیانت رهبری آنها بوده است. آنها ریاکارانه برای مجاهدان پایدار دل می سوزاندند اما وقتی از مغزشویی آنها سخن می گفتند تحقیرآمیزترین توهین را به آنها می کردند؛ و بعد به صورت طبیعی این سوال مطرح می شد که چه کسی این مغزشویی را کرده است؟ یاوه هایی ردیف می شد گاه انسان احساس می کند با مشتی کودن و کوتوله سیاسی روبه رو است؛ اما واقعیت اصلی را فراموش نکنیم. ما با یک مشت خائن روبه رو هستیم که در انجام وظیفه خیانت خود سوگند خورده اند؛ و حتی کمر به تبرئه سرسلسله همه خائنان تاریخ، یهودای اسخریوطی، پرداخته اند.

بخوانیم و برمسخ انسانهایی که روزی روزگاری «انگ روشنفکری» و «زندانی» داشتند و در دام یهودا افتادند نظاره کنیم. یکی از آنها، محمد جعفری نامی است که با نام مستعار همنشین بهار یاوه نویسی می کند. او در باره سرسلسله خائنان تاریخ نوشته است:‌
«گاهی من فکر می‌کنم اون داستان یهودا نیز اما و اگر دارد. چطور ممکن است یکی از حواریون مسیح که ازش نیکی‌ها یاد می‌کنند آنقدر پست باشد که به خاطر سی سکه نقره که کتاب مقدس می‌گوید دوست نازنینش مسیح را به پلیس بشناساند؟ شاید، شاید یهودا میهنش را دوست داشته و درست یا نادرست راه و رسم مسیح را در ضدیت با آن می‌دیده و به همین دلیل به این نتیجه رسیده که بیایم به قیمت یهودا شدن به قیمت تف و لعنت دنیا را به خود خریدن این کار را بکنم...».

در این میان آیا برای شهیدان که به قول سارتر «ستارگان خاموشی هستند که همچنان نورشان به ما می رسد؟» حرمتی باقی می ماند؟ هرگز! از نظر امثال یغمایی شهیدان قربانی شدگانی معزشویی شده هستند که فریب جاه طلبی های یک رهبر «دیکتاتور» را خورده اند. آنها تعدادی قلیل و اندک هستند که جز به کشتن دادن خود کاری نکرده اند و تا به حال هم هیچ تأثیری برروی روند مبارزه با آخوندها نداشته اند. در برابر این خائنان چه باید گفت؟ پروفسور ژان زیگلر، نایب رئیس کمیته مشورتی شورای حقوق بشر ملل متحد، پاسخی دندان شکن به همه این یاوه گویان داده است. شمه ای از حرفهای پرفسوز ژان زیگلر را در مورد نقش استراتژیک اشرف در مبارزه برای آزادی بخوانیم تا نقش تاریخی اشرف و مجاهدان اشرفی و اتفاقا رهبری مقاومت در سالهای پایداری بیشتر روشن شود: «باید پرسید چرا اشرف این گونه رعشه به جان رژیم می اندازد؟ این رژیم تروریست که در سراسر جهان ترور می کند، رژیمی که هشتمین تولیدکننده نفت در جهان است. چرا؟ جواب این است که چه گوارا آن را فرموله کرده است. او این را در یادداشتهای بولیوی، در یادداشتهای جنگ چریکی در بولیوی مطرح کرده است، تحت عنوان تئوری کانون. می گوید اگر در جایی یک کانون وجود داشته باشد، حتی اگر به لحاظ کمیت محدود باشد، به لحاظ جغرافیایی محدود باشد، این کانون ارزشهای دموکراتیک را ساطع می کند. تشعشع ارزشهای آزادی، تشعشع ارزشهای همبستگی بین المللی خواهد بود. این برای ستمگران غیرقابل تحمل است، حتی اگر قدرتمندترین حکومت ستمگر باشد. آنها نمی توانند وجود چنین کانونی را تحمل کنند که هر لحظه مشروعیت رژیم ستمگر آنها را نابود تهدید می کند. ملاها خطر اشرف را خوب درک کرده اند».

دوزخ اما سرد

قصه است این قصه، آری، قصه درد ست
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است...
این گلیم تیره بختی ها ست
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها
روکش تابوت تختی هاست

(اخوان ثالت شعر خوان هشتم)


اخوان ثالث شعری دارد به نام «دوزخ اما سرد» و در توصیفش گفته که لعنت آغازی است «سراپا نکبتی منفور» در خلال این وجیزه بارها و بارها به دوزخ خمینی فکر کردم و از خود پرسیدم دوزخ با آدمی به عنوان انسان چه می کند. دوزخ جایگاه مسخ شدگان است. به درجات و به اشکال گوناگون. باید رفت کتاب دوزخ از «کمدی الهی» دانته را خواند. تعبیرات قرآنی هم درباره مسخ شدگان بسیار تکان دهنده است.
چیزی که با اندکی مسامحه در قرآن مترادف خنزیر نامیده شده. در سوره مائده (آیه ۶۰) درباره انسانهایی مسخ شده که به میمون و خوک تبدیل شده اند و تأکید شده که جایگاهی زشت دارند. میمونهای تکیه زده بر منابر برایم آشنا بودند؛ اما خوکها را نمی شناختم. یا مصادیقش را نمی دانستم.
در زمانه ای که خمینی «امام» است انسان مسخ شده عنکبوت و کرگدن نمی شود. آنها تبدیل به خوک می شوند؛ و خائنان خوکچه های مفلوک و درمانده این زمانه اند.
خوکچه که می گویم نه از آن نوع حیوانی است که هندی اش مشهور است و حتی در خانه ها هم نگهداری می شود. منظورم خوک است از خانواده گرازسانان و راسته جفت سم سانان که مهم ترین خصوصیتش همه چیز خوار بودن آن است.
تفاوت خوکچه به عنوان یک حیوان با یک انسان خوکچه شده هم این است که اولی با یک جبر طبیعی خوکچه «خلق» شده و این دیگر انسانی است که خود در ادامه انتخابش، مسیری را برگزیده و در طریقی قدم زده است که بالاجبار و خواهی نخواهی از او موجودی همه چیز خوار و همه چیزگو می سازد. خوکچه ای که می گویم خوک حقیری است که زمانی انسانی بوده و حالا مسخ شده و لذا خواندن حرفهایش تهوع آور است و دیدن شمایلش نفرت انگیزتر! به قول حافظ: «گرسنگ از این حدیث بنالد عجب مدار» به صف خوکچه های منتظر ورود به دوزخ نگاه کنید. من نام یکی شان را آوردم. یکی که به دوزخ سلام گفته است!
فقها گفته اند خوردن گوشت خوک در بیابانی که خطر مرگ از گرسنگی وجود دارد حلال است؛ اما مرجع تقلید من در این مورد حکیمی است که «قیمتی لفظ دری» را به پای خوکان نمی ریزد و گفته است: «خوک همه شر و زیان ست و نحس» لذا ترجیح می دهم که بمیرم و نیم نگاهی به خوکان و خوکچه ها نیندازم.

۴۸ نظر:

ناشناس گفت...

هر متن، خود به خوبی گویای وضعیت روانی نویسنده آن متن است. دوستان گرامی! لطفا با دقت و بدون پیش داوری ذهنی مقاله آقای اسدیان را بخوانید. به هر کسی که زمانی در مناسبات مجاهدین بوده پیشنهاد می کنم مقاله را بخواند و در مورد آن فکر کند. اگر می خواهید مصداق واقعی "مسخ شدن" را بدانید مقاله را بخوانید.

1. بشمرید ببینید که این انقلابی مسخ نشده در این نوشته چند بار از کلمه خائن و مشتقات آن استفاده کرده است. دوستان گرامی! این یک پدیده روانی است. در مناسبات فرفه ای انسان ها به گونه ای بار می آیند که ذهنی یکسویه پیدا کنند. من در این کامنت ها قصدم دفاع از آقای یغمایی نیست که اگر خود حوصله کند و قلم به دست بگیرد، می داند چطور پاسخ اینها را بدهد. من فقط می خواهم هشداری بدهم به همه کسانی که روزی در مناسبات فرقه ای بوده اند. دوستان گرامی! نمونه وافعی یک انسان مسخ شده را در همین نوشته می بینید. گفتم در مناسبات فرقه ای ذهن انسان ها یکسویه می شود. نگاه کنید به نوشته بالا. با انسانی طرف هستید که دنیا اینگونه می بیند:
در اطراف خائنان، مزدوران و جنایتکاران تیغ کشیده اند و کف خونین بر لب عربده می کشند و او را هم به مزدوری و خیانت فرا می خوانند. از یک طرف او را تطمیع می کنند و خوان الوان دنیا را به او پیشنهاد می دهند و از یک طرف هم تیغ های آغشته به خون را به او نشان می دهند. آن طرف تر عده ای شبیه سوسک، یا عنکوت و یا خوکچه به زمین افتاده اند و امحا و احشا آنها به بیرون زده است. اینها کسانی هستند که یا به خاطر تطمیع و یا از ترس تهدید تن به خیانت دادند و حالا مسخ شده اند. این انسان بی پناه در میان این سیل خون و خیانت و مسخ شدگی و مرگ، چکار می تواند بکند؟ اینجاست که کورسوی امیدی آن طرف تر خودش را نشان می دهد: حبل الله. به ریسمان خدا چنگ بزنید تا رستگار شوید. ریسمان خدا هم که چون دست غیبی برای نجات و رستگاری فرود آمده است چیزی نیست به جز خدای فرقه.

مسخ شده

ناشناس گفت...


هیچ راه میانه ای هم وجود ندارد. یا خیانت می کنی و مسخ و سوسک می شوی و یا به ریسمان خدا که همان ریسمان خدای فرقه است چنگ می زنی و نجات می یابی. در سیستم های توتالیتر هم وضع به همین منوال است. یا طرفدار ولی فقیه هستی و رستگار می شوی و یا عنکبوتان و خوک و خوکچه ها در انتظارت هستند که تو را مسخ کنند و کشان کشان به جهنم ببرند. با امحا و احشا بیرون زده. توجه کنید که در سیستم های فرقه ای که البته به خاطر بسته و کوچک بودن تفاوت هایی بنیادین با سیستم های استبدادی و توتالیتر و فاشیستی دارند با مکانیسم های متفاوتی آدم ها را اینچنین مسخ می کنند:
1. سرکوب میل جنسی. یا مثل حسن صباح به صورت مکانیکی مشکل را حل می کنند(بیضه ها و رحم ها را در هم می شکنند) و یا مانند فرقه های جدید تر به روشهای دیگری متوصل می شوند: عملیات جاری، غسل هفتگی، حوض و...این سرکوب هم شیوه های متعددی دارد. اینطور نیست که همیشه فرد را از تماس جنسی و سکس و ازدواج منع کنند.بلکه در ذهن فرد آن را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند و در مواقعی اجازه ارتکاب این "گناه" را به او می دهند تا برای همیشه شرمسار خدای فرقه باشد. هر بار که به سمت شریک جنسی اش می رود و یا دست به خود ارضایی می زند، بیشتر در برابر خدای فرقه احساس شرمساری و بدهکاری می کند و هر بار احتیاج دارد که خدای فرقه دست رحمت و شفقت و بخشش بر سرش بگذارد و هر گاه از طرف خدای فرقه مورد بخشش قرار می گیرد، بیشتر آماده است تا گلوی مخالفان و منتقدان خدای فرقه را با دندان بدرد و بجود بلکه ذره ای از عنایت و لطف او را جبران کرده باشد. خدای فرقه در نهایت شفقت و مهر و عطوفت، در برابر بنده در هم شکسته ای که اکنون در برابرش به خاک افتاده است و اعتراف می کند که در خلوت گناه آلود خود به پاهای رعنای زنی اندیشیده و یا در وسوسه ای شوم با باریک میانی همخوابه شده(توجه کنید که تمام زنان دنیا تا اطلاع ثانوی در حریم رهبر عقیدتی هستند و هم خوابگی با هر زنی در هر کجای عالم، تجاوز به حریم خداست) با کمال بخشش و لطف و رحمت خداوندی اش می گوید: برخیز! اینها مهم نیست. مهم این است که به رهبر عقیدتی وصل باشی. گناه کبیره گم کردن رسمان رهبر عقیتی است و نه گناهان جنسی. تصور کنید چه میزان خاکساری و احساس خودسپاری و بدهکاری در درون این بنده در هم شکسته و گناهکار تولید می شود و تا کجا حاضر است برای این خدای پر شفقت و بزرگوار فداکاری کند. خاصه اینکه خوکچه ها و مسخ شده ها و شغالان ، در اطراف او، کف به لب، تیغ به کف آماده اند تا او را به لعنت ابدی گرفتار کنند.

مسخ شده

ناشناس گفت...

2. یا سیاه یا سفید. دنیای این انسان های مسخ شده، دنیایی سیاه و سفید است. رنگ دیکری وجود ندارد. عده ای در رکاب مولا حسین، عده ای هم در رکاب یزید. رجوی می گفت: در عاشورا حد میانه ای وجود ندارد. یا با حسینی، یا با یزید.از طرفی هم : "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" خب دیگر همه چیز حل است. یعنی یا در کنار حسین کشته می شوی و رستگار می شوی و یا باید سر امام حسین را ببری. راه سومی وجود ندارد. معادله ای غریب است که فرقه ها مبدع آن هستند. معادله از این قرار است: 1.اگر کسی با حسین است رستگار است. 2.اگر کسی با یزید است مسخ می شود. تا اینجا منطقی است. ادامه اش را توجه کنید: 3.اگر کسی با هیچکدام نیست، مسخ می شود. 4.اگر کسی دشمن هر دو است، مسخ می شود. یعنی معادله ای چهار ضلعی است که فقط یک ضلعش رستگاری است و سه ضلع دیگر مسخ شدگی و خیانت. در فرقه ها همه چیز ساده است. همه چیز بین رستگار و ملعون، قهرمان یا خائن تقسیم شده و مرزبندی کاملا روشن است. ساده سازی امور و مفاهیم از ویژگیهای سیستم های فرقه ای است. دو کار می توانی بکنی : یا طرف حق را میگیری و به گردنت مدال افتخار می آویزی و یا طرف باطل را میگیری و نفرین ابدی می شوی. خوک و خوکچه ها و عنکبوت ها هم که همچنان کف بر لب و تیغ به کف زوزه می کشند و می خواهند تو را کشان کشان به دوزخ ببرند. شما باشید کدام را انتخاب می کنید؟

مسخ شده

ناشناس گفت...

3. نفرت، موتور افراد در فرقه هاست. سرکوب میل جنسی و احساس گناه مداوم از نظر روانی در انسان تولید نفرت می کند. به چهره انسان هایی که در فرقه ها می زیند توجه کنید: خطوط نفرت را در چهره آنها می بینید؟ حتا وفتی مجبورند به خاطر حضور دوربین لبخندی بزنند ، نمی توانند خطوط نفرت را پنهان کنند. در رگهای مقاله این انسان مسخ شده، چیزی بجز خون نفرت جاری ست؟ وقتی از انسان حرف می زند عده ای عنکبوت و سوسک می بیند که امحا و احشا آنها بیرون زده است.( توجه کنید او این صحنه ها را هر شب در خواب و کابوس می بیند) مفهوم زندگی برای او فقط دو قبرستان است: یکی قبرستان مجاهدین که البته رستگاری است و شرف و آزادگی. دیگری قبرستان ملعونین است که در آن لعت ابدی می شوی و قرار است اسماعیل وفا یغمایی را در آنجا دفن کنند. بین این دو قبرستان تفاوت از زمین تا آسمان است اما توجه کنید که "هر دو قبرستان هستند". در سیستم های فرقه ای، انسان به دنیا می آید تا بمیرد. لذا از اول باید قبرستانت را انتخاب کنی. پیش از آنکه به زندگی بیندیشی، باید به مرگ بیندیشی. "نخستین سفرم باز آمدن بود." در سیستم های فرقه ای، انسان چیزی نیست جز یک جسد که گورش هم از پیش کنده شده است و شماره قبرش هم معلوم. گورهای از پیش کنده شده در اشرف یادتان هست؟
بهتر است زودتر بمیری چون: خوک و خوکچه ها و عنکبوتان و شغالان، خون به لب، تیغ به کف آماده اند تا تو را کشان کشان به دوزخ ببرند. بهتر است زود تر بمیری و در قبرستان رستگاری دفن شوی. کسی چه می داند؟ شاید فردا دیگر چنین شانسی نداشته باشی. زود تر بمیر! قبرها هم که آماده اند. دیگر مشکل چیست؟

مسخ شده

ناشناس گفت...

سلام آقای یغمایی

خدا به شما اجر بدهد که با اینکه اینروزها شدیدا زیر ضرب حملات همه جانبه مسعود رجوی هستید باز هم هنوز مودبانه و با طنز جواب آقای اسدیان را می دهی.
خوب پیام دادن به "رهبر" مقاومت این عواقب را هم دارد.
اما کارتها تقریبا همه رو شده اند و عمر ما و بازی روزگار ما هم به پایانش نزدیک است . تاریخ قضاوتش را درباره همه ما کرده و خواهد کرد.

مجتبی

ناشناس گفت...

با سلام،
من قصد داشتم با مشخصات دقیق خویش نظرم را بدهم ،امّا گفتم در جا خواهند گفت که این هم از دایره آن توّاب به قو ل خودشان تشنه به خون مجاهدین است .به این خاطر با ناشناس نظرم را می گویم .
همه نوشته آقای حمید اسدیان را خواندم،بدون هیچ تمایلی به یکی از طرفین یعنی اقای یغمائی یا اقای اسدیان،باید بگویم که فقط یک حس ترحم و خلاصه اینکه چقدر اینها تو خودشون بسته مانده اند به ادم دست میدهد،در یک کلام ادم دلش میخواد بگه چقدر اینا بدبخت و زبون شده اند ویک جاهائی دلش براشون می سوزه .این نوشته اقای اسدیان خیلی بدرد همونهائی میخوره که دیگه جائی بجز اونجا ندارند و نمی شناسند.ادم حس می کنه یک مشت ادمهائی هستند که توی یک قرن دیگه هستند و پر از گرد وخاک وتارعنکبوت .خلاصه ادم یک حس ترحم همراه با گفتن این جمله که بابا ولشون کن بدبختا را ،دستش میده .اره ولشون کن توهم باشند دیگه .مثلا اقای اسدیان اگر این نوشته اش را به شکل یک سخنرانی برا یه سری ایرانی چه در داخل و یا در خارج بیان کنه باور کنید یک نگاهی بهش خواهند انداخت و خواهند گفت : این از کدوم غار اومده ؟
حالش خوبه ؟
نمیدونم امیدوارم تونسته باشم حرفم را رسونده باشم .خیلی بدبختند .
بشتر باید به اینا ترحم کرد تا توجه .

ناشناس گفت...

4. انسان های مسخ شده در فرقه ها نیازمند کمک هستند. اما مراقب باشید. آنها دنیا را به گونه دیگری می بینند. اگر یکی از آنها نباشی و بخواهی به یکی از آنها کمک کنی، تصویر عنکبوتی مسخ شده را می بیند که امحا و احشای او بیرون زده و دست دراز کرده تا او را هم به لعنت ابدی دچار کند. آنها قربانیان یک سیستم فرقه ای هستند.آنها زندانیان ابدی گناه ناکرده خویشند که شب و روز، در بیداری و خواب، دنیا را جای نفرین شده ای می بینند که مسخ شدگان در آن قصد دارند که آنها را به لعنت ابدی گرفتار کنند و فقط یک نقطه در این دنیا امن است. جایی که می توانند بدون و ترس و وحشت، غذا بخورند، بخوابند، کار کنند و شعر بنویسند( اینان شعر هم می نویسند!).
چه کسی حاضر است رویای آنها را مانند باد های سرد بیاشوبد؟ آنها جایی برای رفتن ندارند. تصور رها شدن در چنگ خوک و خوکچه ها و شغالان و عنکبوتان برای آنها بسیار دردناک است. آن وقت چه کسی گناهان آنها را ببخشد؟ در برابر چه کسی زانو بزنند و اعتراف کنند که " دیشب به یاد فلان خواهر افتادم و ارتزاق کردم"؟ زندگی آنها کشیدن بار جسم انباشته از گناهیست که امیدوارند، پیش از آنکه نفرین ابدی شوند، آنرا به گوری از پیش کنده شده برسانند و رستگار شوند.

مسخ شده

ناشناس گفت...

khaste nabasshi esmail
agar mishavad lotfan link e gheseye jam ra begzar

ناشناس گفت...

طاهره


وقتی رهبر حاضر به پرداخت هزینه های کلان اشتباهات استراتژیک نیست؛ و در خفا بودن و در قالب مرده نقش بازی کردن را ترجیح میدهد؛
این دیگران هستند که باید این هزینه را پرداخت کند؛
از فرد آقای یغمایی فاصله بگیریم؛ و روی اقدامات ارزشمند ایشان یک تیتر بگذاریم
وداع کردن با یک جریان بغایت ارتجاعی, و ساختن بنای جدید از یک فرماسیون فکری؛بر ویرانه های ارتجاعی گذشته

اگر دوستان سابق اقای یغمایی ؛ از دیدگاههای خودشان دفاع محکمه پسندی دارند؛ در قالب یک جمعبندی دفاعیات خود را ارائه دهند؛ باور کنید دوره ای لجن پراکنی به سر آمده
علت اینکه آقای یغمایی شنونده دارد این است حرفهای خود را با منظنق ارائه می دهد
با آرزوی سلامتی و تندرستی برای آقای یغمایی

ایرانی گفت...

به نظرم همه حرفها در همین نه کامنت نخستین گفته شده، بخصوص کامنت ارزشمند "مسخ شده" بسیار قابل تامل است.
اما فکر می کنم علت اصلی این همه هجوم به آقای یغمایی "مرز سرخی" است که ایشان رد کرده است و بعد سزاوار برچسب هایی نظیر "مامور گشتاپوی آخوندی" و "خاین" شده است. این "مرز سرخ" کدام است؟ پیام ایشان به آقای رجوی در پی پیامهای پنجگانه ایشان.
ایشان سوالاتی را از آقای رجوی مطرح کرده که هر کدام آنها در دستگاه ایشان "گناه کبیره" است. کسی که به زعم خودش در صورت لزوم، آنهم اگر مایل بود به خدای ساخته ذهن خودش می تواند پاسخ دهد را که نباید و نمی شود مورد سوال قرار داد.
رمز و راز و جوهر "انقلاب ایدیولوژیک" ایشان در همین نهفته است که ایشان مشروط به هیچ انسانی نیست، چون آنها حامل هیچ ارزشی نیستند و نباید به کسی پاسخگو باشد و البته نباید به مخیله کسی خطور کند که از ایشان سوال کند و بگوید چرا؟ هزاران چرایی که در صورت طرح، طرح کننده را سزاوار لعن و نفرین و برچسب های برخاسته از اندیشه "زلال!!!!" وی می کند.
در دستگاه "ولایت" سوال از "ولی" توسط "صغیر" حرام است و الا به لعن و نفرین ابدی دچار می شوی.
بنابراین برای شناخت بهتر اندیشه آقای رجوی خوب است که مجددا پیام آقای یغمایی به وی را شنید. و بهتر آنکه اگر در دستگاه آقای رجوی صداقتی موجود است و خانم رجوی واقعا به مواد "ده ماده یی" خود ذره یی اعتقاد دارد، پیام آقای یغمایی را در سیمای آزادی پخش کنند و سپس نوشته آقای حمید اسدیان را بگذارند تا اهالی تشکیلات بیشتر عبرت بگیرند!!

ناشناس گفت...

سلام ,
خلاصه مقاله آقای اسدیان را در جایی خوانده بودم و از پراکنده گویی و ردیف کردن نام افرادی که هیچ تشابه و تناسب علمی و عملی با یغمایی ندارند و اتهام و افشای زندگی شخصی که بیشتر به کفیر خواست های صادره از سوی خلخالی و لاجوردی و مرتضوی و اژه ای ,.....شباهت دارد ,و دریغ از جواب یک مستدل در مقابل روشنگری ها تعجب می کردم .
با خواندن تمامی مطلب ایشان و کاغذ سیاه کردن بعضی ها در روز های اخیر که تماما بفرموده انجام می گیرد انهم پس از پیام ویدیویی آقای یغمایی به آقای رجوی که بازتاب خوبی هم داشته ,به این نتیجه رسیدم که علت اصلی این همه کین و خصم و دشمنی و پریشان گویی ها تنها به خاطر ان" نه " بزرگی که است که مردم در خیزش اخیر به آنان دادند است و بس چون پیام آقای یغمایی در حقیقت و دقیقا ترجمان و تفسیر پیامهای مردم ایران در خیزش اخیر بود .خلاصه آنکه آقای اسدیان و شرکا سالهای سال است که پته اینگونه کیفر خواست های نانجیبانه و مضحک روی آب افتده و خواجه رسوا گشته است .بیهوده زحمت نکشید و سری به دنیای مجازی و حقیقی بزنید تا واقعیتها را ببیند البته با شستن چشمانتان .
علی ۲۲

ناشناس گفت...

5.در سیستم های توتالیتر تاریخ را به گونه دیگری می نویسند. تمام عناصر تاریخ باید به گونه ای چیده شوند که حقانیت "ولی فقیه" یا رهبر عقیدتی را نشان دهند. سیر تاریخ مانند تیر و پیکانی در نظر گرفته می شود که سمت و هدفش نشان دادن حقانیت رهبر عقیدتی ست. به تاریخی که جمهوری اسلامی به صورت رسمی می نویسد توجه کنید: از قضیه صنعت نفت و برجسته کردن نقش کاشانی و حذف مصدق، تا قضیه زندان ها و شکنجه ها، تا تبعید خمینی، تا انقلاب و بعد مبارزه و بعد جنبش سبز و بهار عربی و ..... همه به گونه ای تفسیر می شوند که حقانیت فکر و مرام رهبر عقیدتی را اثبات کند. در فرقه ها این ویژگی بیشتر به چشم می خورد. نوشته آقای اسدیان را از این منظر نگاه کنید. هنوز یکی از گناهان حزب توده را تایید انقلاب سفید شاه می داند!!! یعنی چیزی که بعد از 55، دیگر روند مثبت و مترقی آن بر هر محقق و نویسنده و صاحب نظری به اثبات رسیده است و از آن به عنوان یکی از دست آورد های دوران پهلوی که ایران را به مدرنیته نزدیک کرد یاد می شود و اتفاقا فقط آخوندهای مرتجعی مثل خمینی با آن مخالف بودند، برای او پدیده ای محکوم است. چرا؟ چون سیستم های فرقه ای پدیده ها را بررسی نمی کنند، بلکه آنها را برچسب می زنند: انقلاب سفید= بد ، مصدق= خوب،و... آنها به دنیا و تاریخ اینگونه نگاه می کنند. می نویسد :

"حالا اگر یک نفر بپرسد آقا این وسط تکلیف مصدق چه می شود؟ یغمایی پاسخ آن را هم در آستین دارد:‌ «محمد رضا شاه اشتباهات فراوانی داشت، سرکوب مصدق از زمره بزرگترین اشتباهات او بود»؛ اما بلافاصله برای جلوگیری از هرگونه سوتفاهم باید اضافه کرد:‌ «مصدق نه مقدس بود و نه بی ایراد».

طرز فکر را می بینید؟ دوستان گرامی! این طرز فکر بیمارگونهء یک انسان فرقه ای است. یعنی در مصدق هیچ چیز غلطی وجود نداشته و در محمد رضا شاه هیچ چیز درستی وجود نداشته است. دنیا برای اینها بر دو قسم است: یا باطل مطلق، یا حق مطلق. انسانها یا قدیسند و باید پرستیده شوند و یا عنکبوت و خوک و خوکچه که باید روانهء زباله دان تاریخ شوند. سیر تکامل سمت و سوی سومی ندارد. یا خوب است که در جبهه خدای فرقه قرار می گیرد، یا بد است که در جبهه دشمنان اوست. چنین طرز فکر بیمار گونه ای نمی تواند یک انسان را نقد کند. چون زمانی که کسی نقد می شود، در کنار معایبی که دارد ممکن است جنبه های مثبتش هم بیرون بزند و یا در کنار خوبیهایی که دارد ممکن است جنبه های منفی اش هم برجسته شود. آن وقت باید بپذیرند که انسان موجودی ست ناقص، آن وقت زبانم لال باید بپذیرند که ممکن است در رهبر عقیدتی هم ایرادی وجود داشته باشد و آن وقت.... بنابراین در طرز تفکر فرقه ای انسان نقد نمی شود، بلکه برچسب می خورد. برچسب ها هم که همه مشکلات را حل می کنند. انقلاب سفید مساوی است با بد. دیگر چرا باید راجع به آن مطالعه کرد؟ چرا باید سوال پرسید؟ خب خدای فرقه گفته است بد است، بد است دیگر. ولایت گفته است بد است، ما هم می پذیریم.

مسخ شده

ناشناس گفت...

5.در سیستم های توتالیتر تاریخ را به گونه دیگری می نویسند. تمام عناصر تاریخ باید به گونه ای چیده شوند که حقانیت "ولی فقیه" یا رهبر عقیدتی را نشان دهند. سیر تاریخ مانند تیر و پیکانی در نظر گرفته می شود که سمت و هدفش نشان دادن حقانیت رهبر عقیدتی ست. به تاریخی که جمهوری اسلامی به صورت رسمی می نویسد توجه کنید: از قضیه صنعت نفت و برجسته کردن نقش کاشانی و حذف مصدق، تا قضیه زندان ها و شکنجه ها، تا تبعید خمینی، تا انقلاب و بعد مبارزه و بعد جنبش سبز و بهار عربی و ..... همه به گونه ای تفسیر می شوند که حقانیت فکر و مرام ولی فقیه را اثبات کند. در فرقه ها این ویژگی بیشتر به چشم می خورد. نوشته آقای اسدیان را از این منظر نگاه کنید. هنوز یکی از گناهان حزب توده را تایید انقلاب سفید شاه می داند!!! یعنی چیزی که بعد از 55 سال، دیگر روند مثبت و مترقی آن بر هر محقق و نویسنده و صاحب نظری به اثبات رسیده است و از آن به عنوان یکی از دست آورد های دوران پهلوی که ایران را به مدرنیته نزدیک کرد یاد می شود و اتفاقا فقط آخوندهای مرتجعی مثل خمینی با آن مخالف بودند، برای او پدیده ای محکوم است. چرا؟ چون سیستم های فرقه ای پدیده ها را بررسی نمی کنند، بلکه آنها را برچسب می زنند: انقلاب سفید= بد ، مصدق= خوب،و... آنها به دنیا و تاریخ اینگونه نگاه می کنند. می نویسد :

"حالا اگر یک نفر بپرسد آقا این وسط تکلیف مصدق چه می شود؟ یغمایی پاسخ آن را هم در آستین دارد:‌ «محمد رضا شاه اشتباهات فراوانی داشت، سرکوب مصدق از زمره بزرگترین اشتباهات او بود»؛ اما بلافاصله برای جلوگیری از هرگونه سوتفاهم باید اضافه کرد:‌ «مصدق نه مقدس بود و نه بی ایراد».

طرز فکر را می بینید؟ دوستان گرامی! این طرز فکر بیمارگونهء یک انسان فرقه ای است. یعنی در مصدق هیچ چیز غلطی وجود نداشته و در محمد رضا شاه هیچ چیز درستی وجود نداشته است. دنیا برای اینها بر دو قسم است: یا باطل مطلق، یا حق مطلق. انسانها یا قدیسند و باید پرستیده شوند و یا عنکبوت و خوک و خوکچه که باید روانهء زباله دان تاریخ شوند. سیر تکامل سمت و سوی سومی ندارد. یا خوب است که در جبهه خدای فرقه قرار می گیرد، یا بد است که در جبهه دشمنان اوست. چنین طرز فکر بیمار گونه ای نمی تواند یک انسان را نقد کند. چون زمانی که کسی نقد می شود، در کنار معایبی که دارد ممکن است جنبه های مثبتش هم بیرون بزند و یا در کنار خوبیهایی که دارد ممکن است جنبه های منفی اش هم برجسته شود. آن وقت باید بپذیرند که انسان موجودی ست ناقص، آن وقت زبانم لال باید بپذیرند که ممکن است در رهبر عقیدتی هم ایرادی وجود داشته باشد و آن وقت.... بنابراین در طرز تفکر فرقه ای انسان نقد نمی شود، بلکه برچسب می خورد. برچسب ها هم که همه مشکلات را حل می کنند. انقلاب سفید مساوی است با بد. دیگر چرا باید راجع به آن مطالعه کرد؟ چرا باید سوال پرسید؟ خب خدای فرقه گفته است بد است، بد است دیگر. ولایت گفته است بد است، ما هم می پذیریم.

مسخ شده

ناشناس گفت...

6. نگاه کنید چگونه از سقوط یغمایی می گوید. انسان باید در کنار رهبر عقیدتی اش، خودش را در بلند ترین نقطه زمین فرض کند که یک نفر تا از او و خدایش دور می شود، چنین سقوط می کند. می نویسد:

"هستند دوستان مشترک آن روزگار که همین الان گواهی می دهند که بعد از بریدن یغمایی سفارشش را به آنها می کردم و تأکید داشتم که برای جلوگیری از سقوط بیشترش هوای او را داشته باشند. با یادآوری این نکات می خواهم براین نکته تأکید کنم که شناختم تنها تحلیل تئوریک یک خائن نیست. برداشتهایم مبتنی بر یک شناخت نزدیک و رابطه چندین ساله است. البته طی سالهای سقوط و انحطاط یغمایی، با این که می دانم وقتی انسانی مرزهایی را زیر پا بگذارد مجازات اتودینامیک مرزشکنی اش از این بهتر نمی شود، اما باز هم بارها از خود پرسیده ام که آیا برای جلوگیری از این سقوط دردناک می توانسته ام کاری بکنم و نکرده ام؟"

دوستان گرامی! شما این طرز تفکر را ببینید. انگار نقطه ثفل زمین رهبر عقیدتی اوست و انسانها هر چه از او دورتر می شوند بیشتر سقوط می کنند. هر چه دور تر فاسد تر، مسخ شده تر، مزدور تر. باید به ریسمان خدا چنگ بزنی تا رستگار شوی. حالا که چنگ نمی زنی زیاد از آن دور نشوی. آخر ریسمان خداست و در بلند ترین نقطه زمین قرار گرفته است. دوری از او مساوی با سقوط است.
جالب است که چنین پدیده های رقت انگیز و مسخ شده ای فگر می کنند روشنفکر هستند، آن هم از نوع پیشتاز و انقلابی اش!!! می نویسد:

"در پایان همه کنکاشهایم به این نتیجه رسیده ام که تمام قصه انسانها در انتخابهایشان خلاصه می شود. فرق ما، به عنوان روشنفکران آن هم از نوع پیشتاز و انقلابی اش، با توده ناآگاه مردم در همین است."

دوستان گرامی! اینها به دوا و درمان نیاز دارند، به کمک نیاز دارند. توده ناآگاه؟؟؟؟!!! روشنفکر انفلابی؟؟؟!!! کم سواد ترین همین توده نا آگاه، امروز به طرز تفکر گندیده این آقا و رهبر عقیدتی اش چطور نگاه می کند؟ اگر یکی از همین توده نا آگاه این مقاله را بخواند چه نظری نسبت به نویسنده اش پیدا می کند؟ آیا او را انسانی گرد و غبار گرفته در زیرزمینی مملو از عنکبوت و سوسک و بوی تعفن نمی یابد؟ خب 45 میلیون نفر از این توده ناآگاه هم اکنون عضو شبکه ها مجازی از اینستاگرام و فیس بوک تا تویتر و تلگرام هستند. بروید با آنها حرف بزنید. همین مقاله را برایشان بفرستید تا بدانند از کدام سیاهچال تاریخ می آیید که اینچنین بوی ارتجاع و انزجار می دهید.

مسخ شده

ناشناس گفت...

کسی که دیگری را یهودا ببیند، باد اول خودش را یوحنا و رهبرش را مسیح ببیند. چطور می خواهید با این انسانها دیالوگ کنید؟ از پیش همه چیز روشن است. از پیش تو یهودا هستی. حالا نگاه کنید به مغلطه ای که می کند :

"از افاضات یغمایی را بخوانیم که نمایشی است از کودنی روستایی آدمی که تازه به شهر رسیده و غرق شگفتی های آن شده است:‌ «پس از ۵۰ سال میان رسما اعلام می کنند که آقا خواهران ما «کلفت اول» ند «کلفت دوم» ند مسئول اول ما هم کلفت اوله، آخه این چه ترمیه که شما بکار می برید؟ مگر کلفت میتونه مملکت رو اداره بکنه؟» ملاحظه می کنید که مدعی تاریخ شناسی و تاریخ پژوهی چقدر کم حافظه است؟ یادش رفته که ستارخان می گفت:‌ «من سگ توده هستم و می خواهم پاسبان این توده باشم» همچنین فراموش نکنیم که مصدق هم خود را «نوکر مردم و نخست وزیر ملت» می دانست؛"

مغلطه را می بینید؟ اینها خود را نلفت اول و کلفت دوم رهبر عقیدتی می دانند. چه ربطی به آنها دارد که خود را نوکر و سگ خلق و توده دانسته اند؟

و اما ویژگی دیگری از سیستم های فرقه ای و توتالیتر: باخت را فبول ندارند.می نویسد :

"خوب هم می دانند نبردشان با آخوندها و کلیه محصولات آخوندی نبرد مرگ و زندگی است. ولی علاوه براین «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند"

مگر خدا می بازد؟ مگر رسمان خدا پاره شدنی است؟

و اما یک حرف درست از آقای اسدیان:

"یغمایی از همان اول رابطه اش با سازمان از این تضاد رنج می برد. نتوانست بین «شاعر یا مجاهد» بودن اول (تأکید می کنم) اول مجاهد بودن را انتخاب کند"

آقای اسدیان! هیچکس نمی تواند هم شاعر باشد و هم مجاهد. این امکان پذیر نیست. ذهن شاعر نقاد است و دنیا را از دریچه نقد نگاه می کند و می سنجد. نقد هم اول از خود و نزدیکان خود و باورهای خود شروع می شود. این که بگویی: " مرگ بر خمینی" این شعار است. شعر نیست. انسانی که صادق است تا ابد نمی تواند در شعار زندگی کند. جایی کم می آورد. تا ابد نمی تواند به خود دروغ بگوید. شاعر سوال می پرسد. نقد می کند. بنابراین وقتی که شعار مرگ بر خمینی می دهد، پشت سرش می پرسد : آیا چیزی از باور خمینی، از رفتار و گفتار و طرز فکرش در ما نیست؟ اینجاست که زاویه پیدا می کند.وگرنه باید تمام عمر شعار های سفارشی تولید کند و کم کم باورش بوی تعفن می گیرد. این تعفن به سخن و گفتارش سرایت می کند و خود متوجه بوی نحس آن نمی شود. کم کم در همان حالی که شعار مرگ بر خمینی می دهد، تمام حرکات و گفتار و رفتار خمینی در وجودش حلول می کند و او در حالی که روح همینی در کالبدش حلول کرده، همچنام مثل انسان های مسخ شده شعار مرک بر خمینی می دهد. چون چشم انداز درونش تاریک می شود، تمام دنیا را تاریک می بیند. چون به اطراف می نگرد، جز نحسی و نحوست چیزی نمی بیند. چون نفسش از جای آلوده ای می آید. با چشمهای آلوده ای به دنیا نگاه می کنند. می گویند عارفی از جایی می رفت. مرده ای آنجا بود که بو گرفته بود و همه دماغشان را گرفتند. اما آن عارف بدون آنکه دماغش را بگیرد از کنار آن گذشت. شاگردان علت را جویا شدند. گفت: دندانهایش سفید و زیبا بود!
او درون خودش را می دید. هر کسی خودش را در آیینه دنیا می بیند. با چه چشمهای آلوده ای به اطرافت می نگری که اینگونه می بینی؟

او از یک مردار متعفن، دندانی سفید و زیبا دید. چون درونش زیبا بود. چون از جای معطری به دنیا نگاه می کرد. تو از کدام درون آلوده و تاریک به یغمایی نگریستی که چیزی بجز خوک و خوکچه و خیانت و مزدوری و پلیدی ندیدی؟ آیا این درونیات تو نیست؟

او نه این است و نه آن، او ساده است
نفش تو در پیش تو بنهاده است

آیا خودت را در آیینه او نمی بینی؟. آیا تو مریض نشده ای؟ آیا یک شاعر اینگونه به دنیا نگاه می کند؟ آیا در فرقه ها مفهوم همه چیز عوض نمی شود؟ آیا این همه آلودگی تو را آزار نمی دهد؟

مسخ شده


ناشناس گفت...

کسی که دیگری را یهودا ببیند، باید اول خودش را یوحنا و رهبرش را مسیح ببیند. چطور می خواهید با این انسانها دیالوگ کنید؟ از پیش همه چیز روشن است. از پیش تو یهودا هستی. حالا نگاه کنید به مغلطه ای که می کند :

"از افاضات یغمایی را بخوانیم که نمایشی است از کودنی روستایی آدمی که تازه به شهر رسیده و غرق شگفتی های آن شده است:‌ «پس از ۵۰ سال میان رسما اعلام می کنند که آقا خواهران ما «کلفت اول» ند «کلفت دوم» ند مسئول اول ما هم کلفت اوله، آخه این چه ترمیه که شما بکار می برید؟ مگر کلفت میتونه مملکت رو اداره بکنه؟» ملاحظه می کنید که مدعی تاریخ شناسی و تاریخ پژوهی چقدر کم حافظه است؟ یادش رفته که ستارخان می گفت:‌ «من سگ توده هستم و می خواهم پاسبان این توده باشم» همچنین فراموش نکنیم که مصدق هم خود را «نوکر مردم و نخست وزیر ملت» می دانست؛"

مغلطه را می بینید؟ اینها خود را کلفت اول و کلفت دوم رهبر عقیدتی می دانند. چه ربطی به آنها دارد که خود را نوکر و سگ خلق و توده دانسته اند؟

و اما ویژگی دیگری از سیستم های فرقه ای و توتالیتر: باخت را قبول ندارند.می نویسد :

"خوب هم می دانند نبردشان با آخوندها و کلیه محصولات آخوندی نبرد مرگ و زندگی است. ولی علاوه براین «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند"

مگر خدا می بازد؟ مگر ریسمان خدا پاره شدنی است؟

و اما یک حرف درست از آقای اسدیان:

"یغمایی از همان اول رابطه اش با سازمان از این تضاد رنج می برد. نتوانست بین «شاعر یا مجاهد» بودن اول (تأکید می کنم) اول مجاهد بودن را انتخاب کند"

آقای اسدیان! هیچکس نمی تواند هم شاعر باشد و هم مجاهد. این امکان پذیر نیست. ذهن شاعر نقاد است و دنیا را از دریچه نقد نگاه می کند و می سنجد. نقد هم اول از خود و نزدیکان خود و باورهای خود شروع می شود. این که بگویی: " مرگ بر خمینی" این شعار است. شعر نیست. انسانی که صادق است تا ابد نمی تواند در شعار زندگی کند. جایی کم می آورد. تا ابد نمی تواند به خود دروغ بگوید. شاعر سوال می پرسد. نقد می کند. بنابراین وقتی که شعار مرگ بر خمینی می دهد، پشت سرش می پرسد : آیا چیزی از باور خمینی، از رفتار و گفتار و طرز فکرش در ما نیست؟ اینجاست که زاویه پیدا می کند.وگرنه باید تمام عمر شعار های سفارشی تولید کند و کم کم باورش بوی تعفن می گیرد. این تعفن به سخن و گفتارش سرایت می کند و خود متوجه بوی نحس آن نمی شود. کم کم در همان حالی که شعار مرگ بر خمینی می دهد، تمام حرکات و گفتار و رفتار خمینی در وجودش حلول می کند و او در حالی که روح خمینی در کالبدش حلول کرده، همچنان مثل انسان های مسخ شده شعار مرک بر خمینی می دهد. چون چشم انداز درونش تاریک می شود، تمام دنیا را تاریک می بیند. چون به اطراف می نگرد، جز نحسی و نحوست چیزی نمی بیند. چون نفسش از جای آلوده ای می آید. با چشمهای آلوده ای به دنیا نگاه می کنند. می گویند عارفی از جایی می رفت. مرده ای آنجا بود که بو گرفته بود و همه دماغشان را گرفتند. اما آن عارف بدون آنکه دماغش را بگیرد از کنار آن گذشت. شاگردان علت را جویا شدند. گفت: دندانهایش سفید و زیبا بود!
او درون خودش را می دید. هر کسی خودش را در آیینه دنیا می بیند. با چه چشمهای آلوده ای به اطرافت می نگری که اینگونه می بینی؟

او از یک مردار متعفن، دندانی سفید و زیبا دید. چون درونش زیبا بود. چون از جای معطری به دنیا نگاه می کرد. تو از کدام درون آلوده و تاریک به یغمایی نگریستی که چیزی بجز خوک و خوکچه و خیانت و مزدوری و پلیدی ندیدی؟ آیا این درونیات تو نیست؟

او نه این است و نه آن، او ساده است
نفش تو در پیش تو بنهاده است

آیا خودت را در آیینه او نمی بینی؟. آیا تو مریض نشده ای؟ آیا یک شاعر اینگونه به دنیا نگاه می کند؟ آیا در فرقه ها مفهوم همه چیز عوض نمی شود؟ آیا این همه آلودگی تو را آزار نمی دهد؟

مسخ شده


ناشناس گفت...

آقای اسدیان برای توضیح انقلاب ایدئولوژیک از هیتلر می گوید و اینکه او هم معشوقه داشته است!!می نویسد:

"همین هیتلر جلادی که آن جنگ خانمانسوز را راه انداخت و چند میلیون را به کشتن داد اتفاقا خیلی هم رمانیتک و عاشق پیشه بود."

خیلی جالب است. همه جور توجیهی شنیده بودم جز این یکی. مثل این است که کسی بگوید "چنگیز خان مغول هم لباس تنش بود. حالا همگی لخت شویم!!"
او رابطه زن و مرد را رابطه ای می داند که به فاشیسم کشیده می شود.می نویسد:

"یا قبول می کرد و یا با حداقل صداقت می گفت من نمی توانم این شرایط را قبول کنم. یا مثل همه مجاهدین دیگر دست از این رابطه ای که به فاشیسم منجر می شد می شست"

آفای اسدیان! اتفاقا روابطی که انقلاب ایدئولوژیک به وجود آورد به فاشیسم منجر می شد و شد. فقط فاشیست ها هستند که برای ازدواج و طلاق دیگران تصمیم می گیرند. زنان و مردان کرد کوبانی چند سال سرافرازانه و شجاعانه با داعش جنگیدند و هنوز می جنگند. آیا طلاق گرفتند؟ غسل هفتگی به جا آوردند؟ در حوض کوثر لخت شدند و برای کسی رقصیدند؟ اینها همه ذهنیت های بیمار رهبر عقیدتی ات بود که هیچ ربطی به مبارزه نداشت. روابط فاشیستی آنجایی است که پیرمردی هفتاد ساله به خواهرش می گوید حیوان لیبرتی و ماماچه پلیدک. رد خمینی و خمینیسم را در اینجاها جستجو کن. ذبح عواطف انسانی و فردی در برابر یک ایدئولوژی و مکتب سیاسی کار فاشیست ها و مرتجعین است. گیلانی با فرزندش چکار کرد؟ ملا حسنی چه بلایی بر سر پسرش آورد؟ آن مادر در سال 60 چگونه فرزندش را لو داد تا تیرباران شود؟ جنتی چگونه برای کشتن فرزندش نذر کرد؟ همه آنها به خاطر یک ایدئولوژی و رهبر عقیدتی با وجدانی آسوده به چنین جنایت هایی دست زدند.
اتفاقا انقلاب ایدئولوژک مصداق کامل فاشیسم است. در روابط فرقه ای هم وضع همینگونه است. این خدای فرقه است که باید دستور بدهد چه کسی با چه کسی بخوابد و چه کسی از چه کسی طلاق بگیرد.

و اما ترجیع بند نوشته شما این است که رژیم توطئه کرده، ما ایستاده ایم، او شکست خورده. دوباره توطئه کرده، ما ایستاده ایم و دوباره او شکست خورده است. همه خیانتکار و توابند و فقط ما ایستاده ایم. این محتویات ذهنی تمامی انسانهای گرفتار در سیستم های ارتجاعی و فاشیستی و فرقه ای است. همه عالم و آدم بدند و فقط ما خوبیم! خلاصه اخبار دو ارتجاع( غالب و مغلوب) را ببینید:
https://www.youtube.com/watch?v=rStJqsAK9ZU

مسخ شده

ناشناس گفت...

"اخوان ثالث شعری دارد به نام «دوزخ اما سرد» و در توصیفش گفته که لعنت آغازی است «سراپا نکبتی منفور» در خلال این وجیزه بارها و بارها به دوزخ خمینی فکر کردم و از خود پرسیدم دوزخ با آدمی به عنوان انسان چه می کند. دوزخ جایگاه مسخ شدگان است"


آقای اسدیان! دوزخ با آدمی هیچ کاری نمی کند مگر آنکه آن را در وجودت بپذیری. آنقدر در گوشت حدیث قبر و قیامت و معاد و جهنم و عذاب و شکنجه و لعنت و نفرین و طرد شدگی و بریدگی و خوکی و خنزیری خوانده اند، که سراپای وجودت ترس است. این را از ترم ها و واژه ها و تعابیری که در مقاله ات استفاده کرده ای می شود فهمید. عذاب و قبر و جهنم و خوک و خنزیر و میمون و عنکبوت و کرگدن هایی که از خواص کرگدن می گویند و موجودات همه چیز خوار و مسخ و مسخ شدگی و کفتار و تشنه به خون و خون و خونین و و مدفوع و ادرار و خائن و خیانت و مجازات اتو دینامیک و....اینها فضای روانی و ذهنی تو را نشان می دهد. انسان ها اینگونه از انسانیت تهی می شوند. شاعر باشی و دست به قلم ببری و اینگونه بنویسی؟! فقط در سیستم های فرقه ای و فاشیستی می توان نمونه اش را دید. دوزخ آتشی ندارد آقای اسدیان. هر کسی از آتش وجود خویش در عذاب است :
داد درویشــــــی از سر تمــــهــیــــد
سرقلیــــان خویش را به مــــریـــــد
گفت کز دوزخ ای نـــــکـــو کـــــــردار
قـــــدری آتــــش به روی آن بگــــذار
بگــــرفت و بـــبـــــرد وبـــــــــاز آورد
عقـــــــــد گوهـــــــــر ز درج راز آورد
گــــــــفت در دوزخ هــرچـه گـــردیدم
درکـــات جحیـــــــــــم را دیــــــــــدم
آتـــش و هیــــــزم و ذغــــال نبــــــود
اخگـری بهــــــراشتــعـــــال نبــــــود
هیــــچ کس آتشــــــی نمی افروخت
ز آتش خویش هرکسی می سوخت

مسخ شده

ناشناس گفت...

ادامه
مقاله ات دوزخی را در وجودت نشان می دهی که توسط یک سیستم و مناسبات فرقه ای برپا شده است. در سیستم های فرقه ای و فاشیستی، انسان ها آنقدر به آرامی مسخ و استحاله می شوند که خود متوجه آن نیستند. ویکتور فرانکل در کتاب جستجوی معنا می گوید در کمپ نازیها در قسمت درمانگاه کار می کرده و آنقدر قتل و مرده و جنازه می بیند که همه چیز برایش عادی می شود. می گوید یک روز داشتم جنازه دوستی را که در بهداری مرده بود با خونسردی روی زمین می کشیدم تا به بیرون ببرم. چون نمی توانستم آن را روی پله ها بکشانم هر بار جنازه می افتاد و من دوباره آن را می گرفتم و می کشیدم/ یک لحظه ایستادم و با خودم فکر کردم: چکار دارم می کنم؟ آیا این من هستم؟ باور کردنی نبود.
تو هم یک لحظه بایست و از خودت بپرس: چکار دارم می کنم؟ آیا این من هستم که اکنون تمام دیکشنری های فارسی زبان را زیر و رو می کنم تا هر چه کلمه و عبارت وترکیب و مجاز و استعاره برای خراب کردن کسی در عالم وجود دارد جمع آوری کنم و به یک دوست قدیمی که حالا دیگر دوست نیست و یا حتی دشمن است بچسبانم؟ این همه نفرت از کجا می آید؟ آیا من مسموم نشده ام؟ برای خراب کردن که سرمایه جمع نمی کنند. اصولا خراب کردن کسی که هنر نیست. همان یک کلمه خائن کافیست. آیا این تعابیر و واژه های متعفن در درون من نیستند که دنبال مجالی برای پرتاب شدن به بیرون می گردند؟ مثل کسی که مسموم شده و سعی می کند قی کند تا حالش بهتر شود؟ تمام این کلمات و لوش لجن ها را با گوش هایت شنیده ای. یا به خودت گفته اند و یا آنها را به کسی گفته ای و یا شنیده ای که در نشستها کسی به کس دیگر گفته است. دنیای ذهنی تو این است. اما می خواهم به تو بگویم نترس. از دوزخ نترس. آتشی ندارد. از هیچ چیز منفی در این دنیا نترس. اصالت همیشه با نور است نه با تاریکی. غاری که میلیون ها سال در تاریکی به سر برده، در عرض یک لحظه با افروختن شمعی روشن می شود. چون تاریکی فاقد اصالت است. آن چه اصالت دارد نور است. تو شاعری. بر روی این مفهوم فکر کن. بدی در این جهان حاصل کمبود خوبی است. خودش که اصالتی ندارد. چرا اینقدر ذهنت را به خودت مشغول کرده؟ یک کلمه می گفتی تاریکی و بعد از نور می نوشتی. یک کلمه می گفتی خائن و بعد از مقاومت می نوشتی. اما معلوم است که بساطت از نور سخت تهی ست. آنچه در بساطت هست از جنس تاریکی ست. هر چه دست می بری و می آوری چیزی جز کلمات متعفن به چنگ نمی آوری. از نظر روانشناسی تو نمی توانی رذیلتی در کسی ببینی و بشناسی مگر اینکه در خودت هم وجود داشته باشد و نمی توانی فضیلتی در کسی ببینی و بشناسی مگر اینکه خودت صاحب آن فضیلت باشی. چرا تمام نوشته ات ترس از خوک و خنزیر است؟ آیا این کابوسهای شبانه تو نیست؟ آیا این تلقین هایی نیست که بر وجودت تحمیل کرده اند؟ دنیا به همان میزانی امن است که در درونت امنیت داری. اگر دوزخی سرد در درونت نشسته است، کجا می توانی امنیت را پیدا کنی؟ آن وقت دنیا برایت تبدیل می شود به مشکی مملو از خوک و خوکچه و خنزیر. چون یاد نگرفته ای چیز دیگری ببینی.

گر کنی تف سوی روی خود کنی

ور زنی بر آینه بر خود زنی

ور ببینی روی زشت آن هم تویی

ور ببینی عیسی و مریم تویی

او نه اینست و نه آن او ساده است

نقش تو در پیش تو بنهاده است

مسخ شده

ناشناس گفت...

خیلی درد ناک است این استحاله اگر اسمش را استحاله بشود گذاشت، اینها. من در خمینی و مسعود رجوی (و آن دوتن که در شعبده «معرفی رهبری عقیدتی» دست داشتند و آن سازمانی را که صرف نظر از راه و روش و گرایش ایدئولوژیک اش، به خاطر کشتار بیرحمانه ای که خمینی بعد از خرداد 60 علیه آن راه انداخت، به تشکلی بشدت پرخاشگر و دگم و اوباش پرور تبدیل کردند)، شباهتی با «دراکولا» می بینم: مرده خونخواری که از تابوت بر می خیزد و برای ادامه حیاتش دنبال باید انسانی را پیدا کند تا با فرو بردن دندان در رگهای گردن او خون او را بیاشامد. با یان کار قربانی جان خود را از دست می دهد، اما به کلی نابود نمی شود بلکه تبدیل به خون آشام دیگری از جنس دراکولا تبدیل می شود. به پاسداران خمینی نگاه کن و به اینها نگاه کن. آنها بابت مرید خمینی بودن و در راه اهداف جنایتکارانه و ضد ایرانی و ضد مرمی او شرکت کردن، از جمله کشته دادن در جنگ، از مردم طلبکارند همچنان ستایشگر خمینی هستند و از جنس او اینها عینا همان منش وشخصیت را پیدا کرده اند. آنها هم اگر بخواهند رهبر وسیاست هایش را به نقد بکشند، قبلا باید تکلیف خودشان را با خودشان و با جامعه و مردمشان روشن کنند ببینند که چه کرده اند در کجا قرار گرفته اند و این صد البته هم شهامت اخلاقی بزرگ و هم توان ذهنی بالا و رهایی از دگم و خریّت لازم دارد. شاید بهترین رویکرد و برخورد با این گونه دراکولاهای دهن دریده که عجالتا امکان دریدن رگ آدمها و آشامیدن خونش را ندارند و با اتهام و اهانت گمان می کنند که می توانند ترور شخصیت بکنند، فرمایش حافظ بزرگ باشد که گفته است:

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
شایان

esmail گفت...

خوشا بحال من که نتوانستم بین مجاهد بودن و شاعر بودن مجاهد بودن را انتخاب کنم کدام تحفه نظنز است این هویت ارتجاعی افت زده سپاس که هرگز مجاهد نبودم اگر رجوی مجاهد است!

esmail گفت...

هیتلر هر گهی خورد شخصی بود و رابطه با معشوق را تبدیل به حرکتی برای خر کردن هزاران نفر نکرد واقعا حال ادم از این توجیهات توحیدی کثافت به هم میخورد

esmail گفت...

کاربر عزیز فحاش
خودت را خسته میکنی با این فحشهای ناب محمدی
در باره جد من که میگوئی چرا دوباره دستور رباعی سرودن نمیدهد فکر میکنم کار دارد و احتمالا باجده سرکار در عالم دیگر سروسری پیدا کرده
روزگارت خوش

ناشناس گفت...

افسوس که حمید اسدیان با این قلم خوب ، استعدادش را در این فرقه به نابودی کشیده است. دیگه نه بر علیه امریکا و امپریالیسم حرف میزنند و نه تحلیل سیاسی دارند و ته قلبشان اکثرا اعتقادی عمیق به این اسلام شیعه هم ندارند، آدم دلش برایشان می سوزه. صدها هزار نفر به خیابان ریختند و هر نوع شعاری داده شد بجز شعار عنکبوت بسته “ایران رجوی ، رجوی ایران “ . با این همه پول از عربستان و رادیو و تلویزیون ، اینترنت ، و غیره هیچ تاثیری در جنبش اعتراضی ندارند، اونوقت یک دختر ناشناس در خیابان انقلاب با یک اعتراض ساده علیه همان لچکی که زیبنده مریم مهر تابان و همکارانش است ، غوغا می‌کند. و سمبل اعتراضی میشه. این دوستان دهن کجی جامعه ایران به خویش را میخواهند با فحش نامه به امثال استاد یغمایی تلافی کنند. با سپاس کوروش پاکزاد

Unknown گفت...

دوست عزیز یکی از شگردهای محاهدین برای حلوگیری از متالاشی شدن وفروپاشی تشکیلات عنکبوتیشان وادار کردن افراد به موضعگیری بر علیه یگدیگر در حقیقت سوژه اصلی خود آنکسی که وادار به توهین و موضگیری میشه اینجا سوژه اصلی خود حمید اسدیان است که باعث نگرانی مجاهدین شده با این ترفند میخواند اون را از دست ندهند

Unknown گفت...

دوست عزیز یکی از شگردهای محاهدین برای حلوگیری از متالاشی شدن وفروپاشی تشکیلات عنکبوتیشان وادار کردن افراد به موضعگیری بر علیه یگدیگر در حقیقت سوژه اصلی خود آنکسی که وادار به توهین و موضگیری میشه اینجا سوژه اصلی خود حمید اسدیان است که باعث نگرانی مجاهدین شده با این ترفند میخواند اون را از دست ندهند

Manijeh Habashi گفت...

حیف وقت نیست که خزعبلات اعضای این فرقه و "شورا"یش را بخوانیم؟ آقای یغمایی عزیز، اینها را رها کنید تا در بی اعتنایی شما پاسخ خود را بگیرند. حیف وقت شماست که میتواند برای همه ما و مردم داخل ایران روشنی و آگاهی بیشتری ببار آورد ، ولی به اراجیف اینها بگذرد.برقرار باشید و چون اکنون سرفراز.

جواد گفت...

دقیقا با نظر دوستی که نوشته سوژه اصلی حمید اسدیان است موافقم . اطمینان داشته باشید که به قول مجاهدین جناب برادر حمید اسدیان روی میز است. و خواهران مسوول از بابت این برادر نگران هستند.

فرزانه گفت...

حمید اسدیان تو در اینده بهتره نوشتن را کنار بذاری و بشی قاضی و حکم اعدام بنویسی با این چرت و پرتها

بهروز شانه چی گفت...

بیچاره گرگدن. ۵۰ میلیون سال پیش چشم به این جهان گشود و در صلح و صفا میزیست که ۲۰۰ هزار سال پیش پای انسان جهانخوار و خدایان خود ساخته اش به دنیا باز شد خود را اشرف مخلوقات خواند خدایانش هم جهان و همه حیوانات را به وی بخشیدند تا بکشد و بسوزاند و از آن موقع حیات در معرض نابودی کامل قرار گرفت. اما چه باک که خد ا داد بود.

نسل کرگدن سفید را بر انداختیم و کرگدن سیاه هم در آستانه انقراض است. در اوایل قرن بیستم حدود ۵۰۰،۰۰۰ کرگدن سیاه در جهان بود و در حال حاضر ۳۰۰۰ راس باقیمانده. حیوانی است بسیار نجیب مادری است بسیار مهربان که کودکش را ۱۸ ماه در بدن حمل میکند و تا سه سالگی با هم زندگی میکنند تنها زندگی میکند و علیرغم زور بازوی زیاد به هیچ حیوانی کاری ندارد و زور نمیگوید. بر پدر انسان لعنت که این زبان بسته راهم به بستر مرگ میغلطاند و هزار قصه دروغ و پر غصه برایش ساخته. مرگ بر انسان بی حیا و تمامییت خواه که روزی هزار پدیده طبیعی از گیاه و حیوان را به نابودی میکشاند. اما کو یک ذره تفکر و انتقاد از خود. خدا داده بود و پیامبر و رهبری حلال کرده بودند.


اسماعیل کرگدن نیست. اسماعیل شاعری ست حساس و انسانی ست فرهیخته. یک نفر است. فکر میکند ، میبیند ، مینویسد و میسراید. اگر اروپایی بود نوبل ادبیاتش میدادند و حلوا حلوایش میکردند. فقط در نظامهای خاصی این افراد خائن به خلق و نوکر ارتجاع و دشمن خود فروخته به حساب می آیند. آنهم جواهری که هر چیز و همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشت و تا چندی پیش با زمین شوری و کارگری روزی ش را در میاورد.

بهروز شانه چی گفت...


آن شهری که افرادش کبوتر بودند و" کرگدن" شدند را اسماعیل وقتها پیش ترک کرده بود. اگر توانستید آینه ای راستگو پیدا کنید بصورت خویش نگاهی بکنید تا ببینید آن شاخ بر پیشانی کیست. آن لعبتی که سر خاک میرزا و امجدیه روح بابک و ستار و مصدق و حسین را فریا د میکرد و تجسم روح و آهنگ ایران بود و ارتجاع را ذله کرده و به خاک سیاه نشانده بود و دلیل اقبال مردمی مجاهدین را در "اخلاق انقلابی "ایشان میدید چه شد که از کون دادن یاران و خودفروختگی و "چه مبلغی گرفتید " هم رزمان سی ساله میپرسید. چه شد که با تقدیم هزار زندانی و هفتاد شهید چهار میلیون رای یعنی اکثریت مطلق روشن اندیشان ایرانی از زن و مرد و کرد وترک و عرب و فارس یکصدا نامش را بزبان میاوردند و لی در نود و شش و هشتاد و هشت و هفتاد و شش یعنی بیست سال تمام در پر شورش ترین شورشها ی میلیونی علیرغم سی خرداد و پنج مهر و مهران و فروغ و آن شهریور گران یکنفر هم نامش را بزبان نمیاورد. اگر دلسوخته ای چو اسماعیل بپرسد چرا و چه شد شمع آجینش میکنیید؟ بنازم به این آزادی. هی نگویید شیطان سازی شیطان سازی و دست از آیینه شکستن بردارید.


زمین و زمان را بافته ای که وی را خائن بخوانی از یهودا و کاشانی و حزب توده و سیروس نهاوندی و سرکردگان راست ارتجاع ووحید افراخته و تقی شهرام وپرویز نیکخواه وابن ملجم را ردیف کرده ای و با برشمردن خیانتهای ایشان به پیشانی اسماعیل مهر خیانت زده ای اما دریغ از اینکه سرسوزنی از خیانت اسماعیل بگویی. کجا اسماعیل خیانت کرده حضرت انقلابی ؟ در سرنگونی مصدق دست داشت ؟سازمان رو لت و پار کرد؟ با پرویز نیکخواه سر و سر داشت کسی رو لو داد به حزب جمهوری پیوست ؟ این بود آن مروت اسلامی که اگر از پای زن یهودی خلخال کشیدن مرد مسلمان باید از شرم جان تهی کند؟ پس چرا شماها سر و مور و گنده نشسته این . جان تهی کردن پیشکش از این همه نامردی غی نمیکنید؟ فرموده اید برادرش انجمن نجاتی است و اسماعیل محکوم نمیکند. آقای رجوی خیانت و لو دادنهای خواهرش منیره را محکوم کرد یا که وی سمبل زندانیهای سیاسی شد؟

بهروز شانه چی گفت...

این سازمان ارث پدر تو و آقای رجوی نیست. سازمانی است که با اشک و آه و خون و پول ما درست شده. این سازمان ماست . خجالت بکشید و این اسلام و انصاف محمد اقبالی را دور بریزید. حنیف نژاد همسرش سازمان رو شقه کرد و آدم کشت و ... اخلاق انقلابی مسعود باعث شد یک کلام بد و بیرا به ایشون گفته نشه تو محمد اقبال و سایرین غلط میکنیین به جانهای سوخته و شریفی مثل اسماعیل و یا عاطفه توهین می کنید و بی شرمی و بی شرافتی رو به اونجا میکشین که قول محکمه و محکومییت و اعدام ایشان رو از حالا صادر میکنیین. مگه شهر هرته که هر دیوس گردن کلفت قرمساقی پاشنه کفشش رو ور بکشه بیاد این چنین جانهای شیدایی رو بگیره. اونوقت جلوی خارجیها که میرسین با مشمئز کننده ترین لبخندها از آزادی و دمکراسی و حقوق مردم حرف میزنین.

ناشناس گفت...

جناب اسدیان با تشریح ستودنی از فرمان رهبرعقیدتی به همسر سابق استاد یغمایی که سریعا به اسماعیل برگردد و اطاعت این بانو از این فرمان ( علیرغم میل باطنی او)میپردازد.؛ این تشریح من را بی نهایت شگفت زده کرد. تصور کنید که همسر من بدرستی و یا غلط از من متنفر بشه و طلاق بگیره و به فرمان بی چون و چرای یک فرد سوم مثلا پدرش به خانه برگرد. این بزرگترین توهین به شخصیت و اراده یک زن است . شرم براین فرقه مذهبی زن ستیز باد. کوروش پاکزاد

بهروز شانه چی گفت...

این سازمان ارث پدر تو و آقای رجوی نیست. سازمانی است که با اشک و آه و خون و پول ما درست شده. این سازمان ماست . خجالت بکشید و این اسلام و انصاف محمد اقبالی را دور بریزید. حنیف نژاد همسرش سازمان رو شقه کرد و آدم کشت و ... اخلاق انقلابی مسعود باعث شد یک کلام بد و بیرا به ایشون گفته نشه تو محمد اقبال و سایرین غلط میکنیین به جانهای سوخته و شریفی مثل اسماعیل و یا عاطفه توهین می کنید و بی شرمی و بی شرافتی رو به اونجا میکشین که قول محکمه و محکومییت و اعدام ایشان رو از حالا صادر میکنیین. مگه شهر هرته که هر دیوس گردن کلفت قرمساقی پاشنه کفشش رو ور بکشه بیاد این چنین جانهای شیدایی رو بگیره. اونوقت جلوی خارجیها که میرسین با مشمئز کننده ترین لبخندها از آزادی و دمکراسی و حقوق مردم حرف میزنین.

ناشناس گفت...

از نوشته اسدیان «برادر مسعود ما را صدا کرد و ازخواهر مجاهدم درخواست کرد به او کمک کند و به خانه و زندگی با یغمایی بازگردد. من آنجا شاهد بودم که آن خواهر بزرگوار چه فشار هولناکی را تحمل می کند. ولی فقط به خاطر خواهش برادر مسعود بود که پذیرفت و به خانه بازگشت.» به عبارت دیگر رهبر علیرغم فشار هولناک به خواهر مجاهد این تصمیم را گرفت.و حالا در چند سطر پایینتر موذیانه در مورد یغمایی مینویسد «در دستگاه ذهنی و ارزشی او زن موجودی بود تحت تملک مرد» . نه عزیز. این خواهران مجاهد هستند که تحت تملک این شازده هستند. به فرمان او رفیقش زنش را طلاق میده و باز با یک فرمان دیگر خواهر خیابانی به ابریشمچی واگزار میشه. ودر فرمان بعدی مریم زن جدید خودش.و الا آخر. همسر یغمایی هم بخشی از این داستان فرقه است. کوروش پاکزاد

ناشناس گفت...

واق واق سگان به زیر مهتاب جلیل
مه را نکند زار و پریشان و علیل
این ماه حقیقت است بر بام شناخت
نک محو شو ای ظلمت کذاب و ذلیل
جدا از هرزه‌نویسی‌هایی که تماماً به ضد خود مبدل شده‌‌ و به مجاهدین هم آسیب زیادی زده‌است، کدام کار تحقیقی را آقای حمید اسدیان و دیگر پرونده‌سازان، در طی اینهمه سال داشته‌اند؟ کو؟ کجاست؟
بخشی از این نوشته نیز(داستان پرویز نیکخواه، سیروس نهاوندی، صمدیه لباف، وحید افراخته و...) که ایشان به رخ انسان دردمندی مثل اسماعیل می‌کِشد، برگرفته از کار و تلاش کسانی است که حمید اسدیان در برخوردهای ناجوانمردانه نسبت به آنان، شریک بوده‌است.
به کجا می‌رویم؟ چرا اینهمه دیگران را آزار می‌دهیم؟ که چه بشود؟...

محمد

ناشناس گفت...

حمید و ممد هم مثل بقیه ما به عشق آزادی و برابری سر در راهی گذاشتند که اون زوج رذل با رسوخ به تخت و تنبون افراد ازشون گزکی بدست آووردن تا بوسیله اون افراد رو مسخ کرده و از این راه ازشون حق السکوت بگیرند! در اوج مسخ شدگیمون و برای اثبات سرسپریدگی به اون زوج ما هم در مورد دیگرون لاطائلاتی از همین سنخ گفته و نوشته ایم و حالا این افراد با نوشتن چنین چرندیاتی دارن حق السکوت لازم رو به اون کالای جنسی و موش از گور برگشته می پردازن!

به نظر من یه عده مثل حمید و ممد شانس آووردن حق السکوت رو در صحنه عمومی میپردازند و گاهی اوقات بعنوان تلنگری به وجدانشون توپوزی لازم رو میخورن. اما از بد روزگار بیشتر رفقامون اسیر و مسخ شده در جلسات حوض و دیگ و جاری و غسل و ... حق السکوت رو در سکوت مرگزای پشت حصار اشرفهای شماره دار میدن و بی تلنگری بر وجدانشون هر روز بیشتر از روز پیش توی اون منجلاب فرو میرن!

واسه نجات رفقای اسیرمون واقعاً وقت کمه؛
در فرصت بسیار کمی که مونده تا دوباره پایگاههای عراق در آلبانی راه نیافتادند کاری بکنیم!
مخلص همه جانهای شیفته آزادی و برابری،
بر و بچه های اسیر رجوی رذل در آلبانی و هزار اشرف یادتون نره!

رفیق سائل.

جواد گفت...

به به داشت رفیق قدیمی رفیق سائل یادمان میرفت. رفیق یواشتر بنویس ما بیسوادها هم حالی شیم

ناشناس گفت...

در سیستم های قرفه ای هیچ گونه خلاقیتی نمی تواند شکل بگیرد. چون شکل گیری خلاقیت مستلزم آزادی فکر است. در این سیستم ها همه چیز از پیش روشن است. دستور می آید رمانی نوشته شود که انتهایش این یا آن باشد. آزادی فکر در سیستم های فرقه ای وجود ندارد. اگر فرد از نظر فکری با رهبر اختلافی پیدا کند آن اختلاف باید به شکل تناقض خوانده شود. این به چه معناست؟ تناقض یعنی من اینجا از راه راست و مستقیم که فکر رهبر است منحرف شده ام. پس تناقض را می نویسم و می خوانم تا دوباره با او طراز شوم. اینها انسان های طراز مکتب هستند. توجه کنید به مثال های شعری که آقای اسدیان در این مقاله آورده است:

خائنان، مطرودان،
درهم شکسته و،
حقیر.
با تاول زخم نهفتة یهودا در روح،
و غربیلهای برای آن کس که دشنة خونچکان را
با آستین سفیدش پاک میکند،
گونه های سرخ از غازة بی شرمی را میآرایند.

آقای اسدیان می توانی یک نفر را در دنیا به من نشان بدهی که با رهبر عقیدتی شما مخالف باشد و مخالفتش را ابراز کرده باشد و مصداق این شعر نباشد؟ آیا انسان می تواند تا بدین حد خودش را بفریبد؟ آیا انسان چیزی بجز قابلیت تفکر و تعقل و تولید پرسش است؟ آیا اگر همین فردا خانم مریم رجوی از این فرقه جدا شود و به خدای فرقه انتقاد کند مشمول همین شعر نمی شود؟ آیا برای او هم از این شعرهای تعفن وار درست نمی کنی؟ آیا شاعر می تواند بفرموده شعر بگوید؟ ذهن شاعر برای دستیابی به حقیقت آنقدر وحشی و بی باک است که افلاطون محترمانه عذرشان را از مدینه فاضله خواست. تاج گلی بر سرشان گذاشت و از شهر بیرونشان کرد. چون نظم و ترتیب آن شهر را به هم می ریختند. هر کسی در تاریخ خواسته انسان را به تنگنای یک نظم و ترتیب و دگم فرو کند با شاعران طرف شده است. شاعری که باید خلاقیتش را پرواز دهد تا به هر کجا که می خواهد برود چگونه می تواند در قفس تنگ دگم ها و پیش داوری ها زندگی کند؟ آن وقت باید خلاقیتش را به عنوان بی مرزی یا هرزگی ذهنی دستبند بزند و تسلیم خدای فرقه کند. آیا پشت کردن به هوای زلال خلاقیت باعث این آلودگیها نمی شود؟

اسفنجهای اشباع شده از ادرار و زهر
با غوغای پتیارگان
و قال و قیل کلامشان
که سرگین گاوی است ابلق با عمامهای سفید
در زروقهای گلاب و عنبر
برادههای عفونی ندامتهایشان را میفروشند.

اصلا مهم نیست چه می گویی. مهم این است که آلودگی بر آلودگی بینباری و تعقن بر تعفن بیفزایی بلکه ثابت کنی که فلان کس رزل و خائن و پست است و رهبر شما پاک و بی آلایش و معصوم. آیا این خلاقیت است؟ از 30 سال پیش تا اکنون چه فکر تازه ای در ذهنت پدید آمده؟ چه ایده نوینی طرح کرده ای؟ چه تصویر تازه ای خلق کرده ای؟ اگر هنور دارای همان باورها و عقاید و طرز فکر و کاراکتر 30 سال پیش هستی آیا می توانی خودت را یک شاعر خلاق بدانی؟ حتی ملیجکان و دلقکان و مداحان خامنه ای هم وقتی که برایش شعر می خوانند به خاطر خصلت شعر و شاعری که منتقد است و تیزبین و سرکش، به طعن و طنز و ایما و اشاره و ایجاز به او تعرضی می کنند.

https://www.youtube.com/watch?v=HFWKD2RrzI8

آیا همینقدر در چنته شعر و شاعری ات نبود که به طنز و ایما و اشاره به رهبرت بگویی:
چطور است که هر کسی که که به تو بگوید بالای چشمت ابروست، باید او را فاقد هر گونه احترام و عزت و انسانیتی فرض کنیم؟ آیا زیبایی و شکوهی در افشای گزارش محرمانه یکی از اعضای قدیمی سازمان توسط رهبرت دیدی؟ چطور حالت به هم نخورد؟ آیا انسان می تواند تا این حد به آلودگی خو بگیرد؟ مگر نه اینکه "شاعر از سلاله درختان است. تنفش هوای مانده ملولش می کند؟" بعد از سالها به جای ارائه یک تحقیق علمی و مفید و افزودن برگی بر کتاب ادبیات ایران قلم به دست می گیری و مفتخری که ثابت کردی که اسماعیل وفا یغمایی مزدور است؟؟؟ این است خلاقیتت شاعر مجاهد؟
مسخ شده

ناشناس گفت...

با درود
به واقع انتظار زیادی از حضرات مجاهدین دارید . کسانی که عمری است فکر نکرده اند و در نشستهای چندین ساعته شنونده یک متکلم وحده بوده اند چه انتظاری دارید؟ واقعا منتظر سبک ادبی و ادب درخشان ازین حمید اسدیان بودید ؟
این بی نوا الان زیر تیغ است که چنین عفن مینویسد . دست و پا میزند که : ای خواهر ببین ! من دیگر تا کجا در لجن فرو بروم تا تو مرا باور کنی ؟ آنوقت شما انتظار سطح ادب و تفاخر سبکی از این در مهلکه افتاده دارید؟ نمیبینید چگونه زجه میزند که : بابا من به رهبری اینقدر نزدیک بودم که سفارش وفا را به من میکرد ، حالا با من اینطوری؟
خیلی بی رحم هستید ، این بیچاره خودش زیر ضرب رفته دارد دست و پا میزند .
شما که باید بدانید در سازمان هرکس که زیر فشار قرار میگیرد باید به دیگران حمله کند و بگوید او بود ، من نبودم .
حیف که شجاعت ندارند تا بلند بگویند : عشق به تو مسعود نباید مغایر عشق به انسانیت باشد .
همان کلمه مسخ شده ها بهترین توصیف مجاهدین خلق ایران شده است .

جواد گفت...

متاسفانه جماعت فرقه بجای بحث و روشنگری و توجیه عملکرد خودشان . درکمال وقاحت به همه ی کسانی که کوچکترین نقدی به آنان وارد کنند مارک رژیمی بودن می زنند. خود این نشانگر این است که با انتقاد در درون تشکیلات چگونه برخورد می شود. سالهاست که در زیر سایه رهبر عقیدتی مدظله العالی چیزی به نام انتقاد وجود ندارد. شخص رهبر عقیدتی در یک نشست برای بیان فاصله ی خودش با سایر اعضای سازمان می فرماید... شما اینجا نشسته اید کاملا تر و تمیز و اتو کشیده مثل یک میمون که اصلاح کرده باشد... شما یک مدار تکاملی از انسان بودن عقب هستید و باید هدایت شوید. یعنی اگر ولایت فقیه رابطه اش را با ملت رابطه چوپان و گوسفند میداند ورژن سوپر انقلابی توحیدی آن با اعتقاد به دستگاه تکامل روی دست ملا زده و رهبر را در مدار تکاملی یک مدار جلوتر می بیند مابقی نفرات که یک مدار عقبتر هستندباید افتخار کنند که توسط این رهبری تکامل پیدا میکنند. در این دستگاه تمام بحثهای دیگر روشن میشود که تا کجا عضو فرقه فاقد هرگونه حقی است. آیا در این دستگاه جایی برای انتقاد باقی میماند.
اگرچه به نظر من تاریخ قضاوت خودش را کرده است ولی صحبت از این فرقه تنها باعث اتلاف وقت است. چون این فرقه حتی در مقوله اپورتونیسم هم نمی گنجد. یک سکت و فرقه ی جدا افتاده است که تنها باید مواظب بود که استعمارگران از آن استفاده نکنند. تنها راه مقابله با این آفت مبارزه هرچه منسجم تر با آخوند است اینچنین تنها آلترناتیو دمکراتیک رسوا خواهد شد. آیا دختران انقلاب در رسوایی این جریان کم موثر بودند.
انتقاد از فرقه کاملا بیهوده است.

ناشناس گفت...

به نظر شما این شعر که یکی از هرزه نویسان در سایتی که آفتاب و مهتاب می گردد، منتشر کرده، بیشتر به خود او و حمید اسدیان نمی‌خورَد؟ عنوان شعر آقا جمشید، این است:
شدی سرمستِ به به، چَه چَهِ دیو
======
برای لقمه نانی، تکه نامی
برای بردن از یک جیفه، کامی
خوراندی مغز خود بر مارِ ضحّاک
سر آوردی به ذلّت صبح و شامی
شدی هم صحبت خیلِ تبهکار
نقابی از ریا کردی به رخسار
ستایش های مُشتی از هنر پرت
تو را کرد از شعَف،از شور سرشار
به درگاه انیران راه بردی
ز جام ناکسان،زهرابه خوردی
به قومی یکسره از معرفت دور
قلم، آواز،رنگت را سپردی
به یاد آری تو پیروز دوانی؟
شنیدی ماجرایِ سیرجانی؟
ز فرخزاد و مختاری، فروهر؟
گرفتی زین شهیدان یک نشانی
چه بی حرمت نمائی آبرو را
تهی سازی ز خوبی، خُلق و خو را
نه تنها تَن،که روحت را فروشی
کنی تایید این قوم دو رو را
هنر در پای خوکان سر بریدی
به زیر بارشان یکسر خمیدی
بیفتادی دو روزی در زبان ها
برای خود عجب ننگی خریدی!
شکستی قامتِ ” نون و قلم ” را
به دست بو لهب دادی عَلَم را
شده بوجهل دوران، مقتدایت
فزودی بر دلِ مردم ، اَلم را
تو را بر چشمشان چندی نشانند
برایت اشک تمساحی فشانند
شوی وقتی چو لیموی مکیده
به تیپائی تو را از خود برانند
نکردی با پر سیمرغ پرواز
شدی با زاغ و با کرکَس همآواز
گرفتی لانه در گنداب هستی
حریصانه زدی بر لاشه ای گاز
شدی سرمستِ به به، چَه چَهِ دیو
نه رودابه شدی نه رستم و گیو
نبودی لایق همراهیِ عشق!
گزیدی رسم تلبیس و رَهِ ریو
نمی گویم که بی ریشه درختی
فرو افتاده ای از شور بختی
ولی گویم که بارت تلخ و شور است
به شور و تلخ خود، اندیش لختی!

پیمان جمشیدی

esmail گفت...

سلام عزیز
درست میگوئی
ولی این اشغالها ارزش جواب دادن ندارند
مشتی مگس اند بر دور فاضلاب ولی فقیهشان
وزوزی میکنند و نجاستی میخورند
بکامشان باد

esmail گفت...

حاج ممتقی یک طوری بنویس که بشود منتشر کرد. ولی در کل آن بابا نداشت که مابنوازیم!! ولی این دوستان معجزه میکنند نداشته را مینوازند احتمالا مثل خودت پس خدا قوت ممتقی

رها از همه گفت...

جناب یغمائی سیاست یعنی دروغ و حیله و توجیه هدف به همین دلیل حکومت اینده ایران از ان حمید اسدیانها می باشد دنیا جای نیکان و پاکان نیست بخصوص که خیلیاز مردم هم لنگه همین ها هستند کار درست گوشه گیریست و این زندگی را در یک گوشه گذراندن و این دنیا را ول باید بکنیم من سی سال مبارزه کردم اخر ولش کردم به شما هم نصیحت میکنم اینها را ولشان کنید و بروید به دنبال یک ارامش

رحیم گفت...

جناب یغمائی
جفنگیات {حمیداسدیان} را خواندم
به معنای دقیق کلمه. . . این یارو. . . کُس مُخ است
وضمناً
حضرتعالی که با این مشنگ کُسمُخ حشرو نشر داشته اید
برهانی قاطع است که::
همچین هم مشاعرتان درست کار نمیکند. . . فکر نفرمائید که پُحی هستید
.
.
.
از تهران

ناشناس گفت...

سلام
اینجوری که اقای اسدیان از دوران صباوت خویش شروع کرده و ایام صاف و سادگی ! میترسم اخر عارف نامه هزلش ! کارش بکشد به باز کردن پیچه و روسری خواهر مریم ! از او نه گفتن و از ایشان اصرار .... اخرشم که معلومه ...
روشنفکر بی خاصیت خارج نشین همینطوریش از مرحله پرته چه برسد به انکه چاپلوس استان ولایت فرصت طلبان بی مقدار هم باشه !
اگر از مرحله پرت نبود براحتی میتونست اون شاخ کرگدن ها رو روی پیشانی تک تک پیروان ذوب شده در ولایت عقیدتی ببینه ... جالبه خودشون دم از ذوب شدگی در ولایت رجوی میزنن بعد شاخشو روی پیشونی دیگران میبینن ! این دیگه به ایده الیسم و خرافات گفته زکی !
وقتی اسم یابوشونومیزارن اسب کهر ! حتما که اسم موش خواب زده هم میشود شیر بیدار ... واقعا این جماعت باید یه دیکشنری برای خودشون تهیه کنند ... وقتی پدر بزرگوار و امام خمینی و رهبر سازش ناپذیر انقلاب و سمبل شرف ملی و ازادگی ! میشود دجال ... بعید نیست در پس فردای تغییر مواضع همین دجال دوباره بشود امام خمینی ! اقا اول در انتقاد از خودتون تکلیف مارو روشن کنید بعد بیا هزلیات بنویس ... ضمنا از ایرج میرزا هم کنار کافکا بنویس ... باور کن ایرادی ندارد ...
ضمنا یعنی یغمایی اینقدر براتون مهمه که برای توهین ناروا به او مجبورین کتاب بنویسید ؟ او در نهایت سادگی در حال مبارزه و زندگی است و خود پفیوز و رهبر قرمساقتم کاملا از این واقعیت اطلاع داره و به جوش امدن خون شما در این هست که چرا به سمت رژیم نمیرود ولاغیر ... وقتی یه تنه کل ایده الوژی متناقض پوشال رهبر خود شیفته را سوت کرده روی هوا معلومه که مورد حجمه مشتی چاپلوس قرار بگیره ... برو بابا دنبال کارت بزار افتاب شه .


خاکزاد

ناشناس گفت...

ایشون میگه در دوران صباوت که هنوز سر از تخم نیاورده بودم چه و چه وچه ... ولی نمیگه چه تخمی ؟! ولی با خواندن مطالب مشعشع ایشان اخرم معلوم شد که هیچ معلوم نشد ... اگه از اول خودشو خلاص میکرد و میامد مینوشت زنده باد فلانی و مرگ بر فلانی خیلی صاف تر میرفت تو هدفش و دیگه انفدر نیاز به چاپلوسی استان ولایت گنده کردن ایشان نبود که . هرچی فکر کردم متوجه نشدم که برای چی کافکا و اسمون ریسمون ؟؟؟